وقتی کلاغها و گربهها با هم دوست میشوند؛ ما چرا نباشیم؟!
با پدر رفته بودیم پارک ملت تا ورزش بکنیم … البته من که هیکلم حرف نداره! داره؟ بیشتر به خاطر پدر شیکم گُنده رفته بودیم! نرفته بودیم؟
خلاصه اونجا یه خانومی رو دیدیم که همهی گربهها و کلاغهای پارک دنبالش راه میرفتند و انگار محافظش بودند! نمیدونید بچهها چقدر این گربهها و کلاغها، این خانوم رو دوس داشتند … اینقدر که یادشون رفته بود ممکنه گربه و کلاغ با هم نسازند! حتا کلاغها از دوستای خانومه هم دیگه نمیترسیدند و فکر میکردند که هر کی داره با او صحبت میکنه، بیخطره! واسه همین وقتی من و پدر هم رفتیم نزدیکشون، در نرفتن!
اون روز من یه درس خیلی خوب گرفتم … این که اگه مهربون باشید و مهربونی کنید، ممکنه باعث بشید که دیگرون هم با همدیگه مهربون بشن و کمتر همدیگرو اذیت کنند. و این درست همون پیامی بود که هملت، شازده کوچولوی دانمارک هم داشت میگفت … این که آدمایی که با قلبشون میبینند، کینهها رو فراموش میکنند و مهربونتر میشن! نمیشن؟
11th ژانویه 2010 در 10:43
اروند جان، هم شما و هم پدرتون امید رو تو دل ما زنده نگه می دارید. تو نماد ایران سبز فردایی!
پاسخ:
خجالت زده می کنید هم من و هم پدرم را …
11th ژانویه 2010 در 10:59
اروند جان درود بر تو. برایت خوش خوشحالم و مطمئنم که زندگی پر شور و حالی خواهی داشت. چیزی که شما در 10 سالگی دانستی خیلی از ما در 70 سالگی هم نمیدانیم و قادر به درک و لمس آن نیستیم. این نگاه و رفتار شما مرا به آینده ایرانمان امیدوارتر کرد. شادباش و شاد زی.
پاسخ:
ممنون از شما … به امید فردایی سبز و آباد برای ایران عزیزمان.
11th ژانویه 2010 در 11:20
خیلی خوبه شنا کردن. خلاف جهت آب.
11th ژانویه 2010 در 14:20
روند نازنین
گفتم برایت خواهم نوشت،
پس مینویسم اگرچه بسیار سخت است.
اگر یادم باشد برای “پدر ” گفته بودم:
من در ۷ سالگی ۲۸ سالم بود،
در ۲۸ سالگی ۴۰ ساله شدم،
و الان در ۵۰ سالگی ۷ ساله هستم.
اروند نازنین
بیاد داری آن داستان لواشک ترش را ؟
حسی عجیب تو را فرا گرفته بود ،
ذهن را به پرواز درآوردی،
انوقت بستر دیدن با ” چشم قلب ” برایت فراهم شد
اگر چه ترش مزه بود .
و باز بیاد داری ماجرای آن سینی پر از پیتزاو نوشابه را؟
“پدر با ” چشم قلب ” ( بخوان دل ) صحنه را دید و آن چنان کرد ،
و فردا در راه بازگشت آنچه را با هوشمندی ها و ذهن خوش نقشش یافته بود در آن گفتگوی عمیقن زیبا با تو در میان نهاد .
از عکس های مهدی مصباحی بگویم:
باز هم پدر با ” چشم قلب” به آن تکه رنگهای عجیب قشنگ نگاه کرده بود . تکه رنگهائی که درونشان پویائی ، تحرک و ربایش های ژرف زندگی نمایان بود .
اما تو فرای این زیبائی با رنگین کمان ذهن پویا و هوشیار خود برخ ما کشیدی که عکس نشانه هائی دارد از توان بهره گیری از هر چیز ، هرکس ،و………… در هر شرایطی.
اروند نازنین،
زندگی را باید زیست،
برای این زیستن باید که با هوشمندی از بستر خردورزی بینائی دیدن با ” چشم قلب” را بیابی.
در این پیمایش به ژرفائی میرسی که با این متر ها نمی توان اندازه گرفت .و بعد در آن ژرفا،
حس عجیبی تو را فرا میگیرد ،
و بعد ،
نگاهت گرم می شود ،
نگاهی گرم و صمیمی به همه چیز ، همه کس ، همه جا ،
به دیگران کنار خود ،
به آب ، آسمان ، پرنده ها،…..
به سبزینه گیاهان ،
وبعد دچار میشوی ، دچار که شدی آنوقت میتوانی اهلی کنی ، اهلی شوی.
وقتی اهلی شدی ،
وقتی اهلی کردی ،
اگر بخواهی زندگی را نقاشی کنی میبینی،
مداد رنگی سیاه و خاکستری ات نو نو مانده و نوک هایشان تیز تیز است
اما مداد های سبز ، قرمز ، زرد ، آبی ،…… همه کوچک شده اند با نوک های به ته رسیده
به پدر بگو
” دریچه های شعور مرا بهم بزنید
روان کنید مرا بدنبال بادبادک های آن روز ها
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید “.
پاسخ:
نوشته ات را خواندم … یکبار هم پدرم برایم خواند … گفت: نظرت چیست؟ خندیدم … احساس کردم شما باید مرا خیلی دوست داشته باشید که اینگونه برایم می نویسید … نوشته ات را می گذارم برای وقتی که هم قد غزل تو شدم … شاید جوابت را دادم عمو …
12th ژانویه 2010 در 19:23
ما تو اداره مون 3 تا خرگوش داریم . خواستی بیا عکس اداره مون تو وبلاگم ببین پسرک شیطون.
این خرگوش های شیطون امسال زمستون غذاشون با ماست.
روزهایی که گشنشونه تا ما رو میبینن بدو بدو میان جلو اما
اما امان از روزی که سیرن. 3 تایی من و دوستام صداشون میکنیم اما انگار نه انگار. دریغ از یه نیم نگاه به ما.
راستی یادم رفت معرفی کنم . من دوست سروی هستم. خیلی وقت نیست وبلاگ تو و بابات رو میخونم. حدود 2 ماهه. اما این اولیسن باره برای تو پسر مهربون و شیطون نظر میذارم
12th ژانویه 2010 در 21:15
سلام بر یک مهندس کشاورزی دیگر! خوشحالم که با خرگوش ها دوست هستید. رویه تونو ادامه بدین به طور منظم و سر یه ساعت خاص … حتماً خرگوش ها اهلی تون خواهند شد. شک نکنید. در ضمن می بینم که یه شباهت دیگه هم با پدرم دارید! ندارید؟
13th ژانویه 2010 در 21:20
اروند جان نمیدونی من چقدر اون شباهت بین من و بابات رو دوس دارم
14th ژانویه 2010 در 00:12
و البته شباهت با من! نه؟
14th ژانویه 2010 در 15:27
صد در صد
14th ژانویه 2010 در 16:46
البته خداییش تظاهرات دیداری من در مجموع کمک کرده تا بی نهایت بامزه تر و تو دل برو تر و با نمک تر و … باشم! درست بر خلاف پدر! نه؟ (البته تو را نمی دانم! می دانم؟)
23rd ژانویه 2010 در 13:55
سلام اروند جان! من می خوام برم این خانوم رو ببینم. می شه بگی چه ساعتی دیدیش؟
23rd ژانویه 2010 در 19:46
سلام و درود … حدود ساعت 10 صبح.
10th سپتامبر 2012 در 11:44
[…] با هم دوست شوند و آنها دیگر از آدمها نترسند … روایت اروند را هم از این ماجرا بخوانید … گمان برم میشود با […]