اروند | دل نوشته ها | مهار بیابان زایی | فوتوبلاگ | آلبوم عکس اروند

نامه‌ی فدایت شوم به روایت اروند!

بچه‌ها! این یادداشت، یک یادداشت کاملاً محرمانه است؛ لطفاً ترفند مطرح شده در آن را به هیچ عنوان لو ندهید. قول می‌دهم تضمینی باشد و شما را به تمام اهداف کودکانه‌تان برساند؛ فقط کافی است آدم‌بزرگا رو به این بازی راه ندهید! باشه؟

پس لطفاً قلم و کاغذ را بردارید و هرچه دوست دارید پدر یا مامانی براتون بخره را رویش بنویسید و با یک عنوان سزاوارانه به گیرنده تحویل دهید!
ردخور نداره! داره؟

32 نظر درباره “نامه‌ی فدایت شوم به روایت اروند!” داده شده است.

  1. سانی گفت :

    مطمئنا ردخور نداره. حتما نتیجه داشته که این جا مطرحش کردی دیگه :)) شیطونک .
    چه پاکتی هم براش درست کردی. خیلی ترفند جالبی بود

    پاسخ:

    هیییییس … صداشو درنیار سانی جان!

  2. اشکار گفت :

    یعنی واقعا دلت میاد به درویش خان بگی مهندس شکم گنده!؟
    باز بگو من چرا درویش خان رو می خاهم ببرم کاستاریکاحیف از اون ریش ابریشمین مشک فام اون دندون های مروارید گون شکم درویش خان همانند بالشی آکنده از پر قوی سپیده

    پاسخ:

    نگفتی چقدر حق حساب از درویش خان می گیری؟! (البته به جز آن چایی )

  3. اشکار گفت :

    آخرش کاری می کنی که درویش خان بره توی کوه های بختیاری زیر یک سیاه چادر زندگی کنه و نون بلوط بخوره

    پاسخ:

    تا اینجاش که گفتی که اشکالی نداره! داره؟

  4. هومان خاکپور گفت :

    بی چاره پدر و پدرها …

    پاسخ:

    مظلوم نمایی نکن لطفاً عمو جان! من می دونم چه به روز این نیلوفر طفلکی دارید می آرید! نمی آرید؟

  5. اشکار گفت :

    درویش خان تنها و تنها برای نهار خوردن با اروند قید جوجه کباب اداره رو میزنه اینه جواب محبت های درویش خان؟

    پاسخ:

    تو اینو از کجا می دونی؟!!

  6. اشکار گفت :

    از حالا چمدون های درویش خانو ببند حیف از اون همای سعادت که سایه اش روی سعادت آباد افتاد

    پاسخ:

    واقعاً حیف … خوب شد حداقل این همای سعادت را تونستی کشف کنی و با خودت ببریش!

  7. متین گفت :

    من کوچیک بود. از شما بزرگتر اما اروند جان. خونمون 3 تا ساعت زنگی داشت. یکی اش با یه ساعت تأخیر زنگ میزند. یه روز تصمیم گرفتم تعمیرش کنم. بازش که کردم همه قطعاتش در رفت. ساعته شد یه عالمه قطعه باحال. تصمیم گرفتم یکی از ساعت ها رو باز کنم و از روی اون ساعته این ساعته رو تعمیر کنم. این یکی هم به سرنوشت اولی دچار شد. خودت سرنوشت سومی رو حدس بزن پسر گل .سومی هم همینطوری شد. مامان و بابا ی من شاغل بودن.
    من هم نشستم و یه نامه نوشتم مثل شما، و چسبوندم به در اتاق. توش هم نوشتم بح بیدارم کنن چون فردا امتحان کردم. و ساعت هفت و نیم خوابیدم مثلاً. مامان من اومد دید چراغ اتاقم خاموشه گفت این چه خرابکاری کرده. بعدش نامه رو دیدن و صدای خنده شون میومد.
    بقیه اش هم …….

  8. اروند گفت :

    می دونی متین؟ چقدر خوبه که این آدم بزرگای عقل کل! نمی دونند یا نمی تونند بفهمند که ما آدم کوچیکا تا چه اندازه می تونیم باهوش تر از اونا باشیم و البته شیطون تر! خودمونیم ها … تو هم بد کلکی نیستی شیطون! نه؟

  9. متین گفت :

    اروند خان فک کردی خودت از این کلک ها بلدی فقط.
    تازه آقا اروند از قدیم و ندیم میگفتن کلک رشتی. دختربچه های رشتی رو دست کم گرفتیا.

  10. اروند گفت :

    عجب! پس کلک رشتی … رشتی که می گن! واقعاً وجود داره؟

  11. اشکار گفت :

    اروند من یک طرح خوب دارم
    برای اینکه تمام خوانندگانمهار بیابان زدایی و اروند بلاگ با شخصیت درویش خان و خودشان بهتر آشنا شوند پیشنهاد می کنم که یک پارتی در سعادت آباد برگذار کنی بنام پیتزا خورون!
    همه تو حیاط جمع می شویم یک برزنت هم در حیاط می کشید که مساله اختلاط پیش نیاید که حاج آقای اداره گوش درویش خان را نکشد
    جلوی این همه مهمان هم هرچقدر خواستی شیطنت کن لوس بازی دربیار ویلون بزن مهندس درویش که نمی تونه جلوی همه مهمون ها دعوات کنه تا جایی که جان در بدن داریم پیتزا می خوریم تا خرخره

  12. اشکار گفت :

    دکتر ناصرالحکما و م..م دلی خان را هم دعوت می کنیم وقت حساب کردن قیمت نجومی پیتزا هی تعارف می کنیم دکتر ناصرالحکما هم که می بیند همه تعارف می کنند یک تعارفی همینطوری می زند یکهو همه ساکت می شویم دکتر ناصرالحکما در معرض عمل انجام شده قرار می گیرد و مجبور می شود سر کیسه را شل کند!!!!

    پاسخ:
    طرحتون را با پدر مطرح کردم، گفت طرح خوبیه … منتها بهتره در تنکابن پیاده بشه با ماهی سفید! چونکه هواش هم ملس تره!!

  13. سروی گفت :

    به اروند :
    کاش همه ی آدمها آرزوهاشون همینقدر ساده بود . تقصیر خود آدم بزرگهاست که دنیاشون و آرزوهاشون رو بزرگ و پیجیده کردن . گرچه می دونم واسه دنیای پسرک کوچک ، یه سی دی آرزوی بزرگیه وگرنه براش درخواست کتبی نمی نوشت.

    و … کاش بدونی که باید به پدر و مامانی بیشتر از اینها احترام بذاری . کاش یاد بگیری که باید حرمتها رو حفظ کنیم . شید الان برای پدر و مامانی جالب و شیرین باشه که تو اینطوری باهاشون حرف بزنی و اینطوری خطابشون کنی اما اگه خدای نکرده این برات عادت بشه ، یه روز … که تو بزرگ شدی ، برای خودت مردی شدی … یه روز که پدر و مامانی به کمک و احترامت بیشتر از همیشه نیاز دارن … اونوقت ممکنه …ممکنه … خئای نکرده تو بلد نباشی بهشون احترام بذاری .

    کاش بابا و مامانا حساب علاقه و احترام رو از هم جدا کنن .

    به متین:
    اول در مورد کلک لاهیجانی و انزلیچی و فومنی بگو …بعدا … میرسیم به کلک رشتی!

    پاسخ:
    یه موقع هایی باید حال این آدم بزرگای عقل کل رو گرفت! اصلاً هم هیچ راه دیگه ای وجود نداره!! لطفاً اصرار نکن.

  14. متین گفت :

    کلک فقط رشتی

  15. سروی گفت :

    نگو اینجوری … اینا فکر می کنن ما خیلی پلنگیم … گرچه هستیم… به قول بابای اروند … نیستیم؟

  16. اروند گفت :

    نه! نیستید!! هستید؟

  17. Montra گفت :

    ترفند خوبیه اروند جان. منم امتحان کردم. همه جا جواب می ده. تو خونه، سر کار و حتا سر کلاس. انگار وقتی درخواستت رو بصورت مکتوب مطرح می کنی، جدی تر و محترمانه تر به نظر می رسه…
    راستی این بار، بلاگر بدجنس خبر آپ کردنت رو به موقع نداد!

  18. اروند گفت :

    عجب! پس بلاگر هم از آدما یاد گرفته و بعضی موقع ها می پیچونه! نه؟

  19. سروی گفت :

    پلنگ بودن کلا چیز بدی نیست پسرم ! اصولا خوبه آدم پلنگ باشه… ما همچین بفهمی نفهمی یه ذره پلنگیم … نیستیم؟!

  20. اروند گفت :

    پلنگ چيز خوبيه … منتها به شرط اين كه زياد به آدم نزديك نشه! چون اونوقت ممكنه كه پلنگه فكر كنه آدمه چيز خوبيه! نه؟

  21. سروی گفت :

    همه ی پلنگها آدم خوار نیستن …

    و … ” پلنگ” یه رمز بین من و متین … حالا شما هی از پلنگ بترس … من می گم ترس نداره …

  22. متین گفت :

    این اروند بزرگ نشده خودش یه پا پلنگه. اما نمیدونه این پلنگ اون پلنگ نیست

  23. اروند گفت :

    آهان! پلنگ یعنی خوش تیپ و تو دل برو! نه؟

  24. سروی گفت :

    نه!

    پاسخ:

    پس يعني بانمك و شيطون! نه؟

  25. سروی گفت :

    نه پسرم ! مفهومش به اندازه ی 3 واحد درسی تو دانشگاه توضیحات داره!

    پاسخ:

    باشه … صبر می کنم تا برم دانشگاه و این واحد رو انتخاب کنم!

  26. نیلوفر گفت :

    گل گفتی!

    پاسخ:

    تازه شُل هم نگفتم! نه؟

  27. ژوکر گفت :

    اروند جان با خوندن این نوشته‌ات متوجه شدم که کلاهم خیلی پس معرکه هست! می‌پرسی چرا؟ برای اینکه تازه متوجه شدم ایراد کارم کجاست و چرا دیگه خواهرزاده‌ها وبرادرزاده‌هایم که در مکتب خودم خیلی از روش‌های کاربردی مذاکره با پدر و مادرشان رو یاد گرفتند چند وقتی هست که دیگه تحویلم نمی‌گیرند، نگو که روش‌های من خیلی نخ‌نما شده! گرفتاری‌ها باعث شده در این زمینه خیلی از دانش نوین عقب بیفتم! امیدوارم در برنامه‌های آینده‌ات زمانی رو هم برای برپایی یک کارگاه آموزشی برای آموزش جدیدترین روش‌هایی که موجب گفتمان بهتر با پدر و مادر‌ها می‌شود بگذاری تا منم این تجربیات و دانش ارزنده‌ات را به خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌هام منتقل کنم و اینطوری مکتب‌خانه‌مان مثل قدیم‌ها پر رونق باشد (کمیسیون شمام محفوظه!).

  28. اروند گفت :

    خُب حالا که کمیسیون من هم محفوظه! به چشم … چه شاگردی از شما بهتر؟

  29. بانو آنيموس گفت :

    من يه عمو داشتم كه به شدت بهش علاقه داشتم و در 32 سالگي (من شش ساله بودم) فوت كرد… بازم مي‌گم كه من اون رو خيلي دوست داشتم، خيلي مهربون و بسيار زيبا بود،‌چشم و ابروي مشكي بارزي داشت و قدش فكر كنم حدود 180 بود…خلاصه خيلي دوست داشتني بود ديگه…
    من هم كه 7 – 8 ساله بودم،‌ هر وقت مي‌خواستم مامان بابا برام يه كاري انجام بدن، براي اون عموم نامه مي‌نوشتم و عين ِ عين ِ عين ِ‌تو براش پاكت درست مي‌كردم و روش مي‌نوشتم: “لطفاً كسي نخواند، بسيار خصوصي‌ست” و اين دقيقاً‌ به اين مفهوم بود كه حتماً بخوانيدش!!!

    مثلاً اين شكلي: عموي بهتر از جانم، عمو فرهاد قشنگم، من خيلي وقت است كه دلم براي تو خيلي تنگ شده اما اين بابا مامان مرا نمي‌‌آورند بهشت زهرا كه تو را ببينم، و من هي دلم براي تو تنگ‌تر مي‌شود و هي بيشتر گريه مي‌كنم تازه ديروز مامان اون توپ سفيده رو برام نخريد و من كلي غصه دار شدم ولي گريه نكردم تا گريه‌هام براي تو تمام نشود…

    خلاصه من خوب مي‌فهمم اين مدل نامه نوشتن‌ها چه جوري‌ست… انگار همين ديروز بود كه همسن و سال تو بودم اروند جان…
    كاش هميشه خوب و بزرگ و موفق و بارز باشي.

  30. اروند گفت :

    سلام بانو … چقدر قشنگ از كودكي هاتان مي نويسيد … چقدر صميمانه و با جزييات … چقدر آن “عمو” براي من آشناست … عمويي كه من هرگز نداشتم و پدرم هم هرگز درك نكرد چنين عمويي را … خوشحالم كه برايم مي نويسيد … مطمئن هستم كه وقتي بزرگ تر شدم، بيشتر مي فهمم كه مي خواستيد به من و به آدم بزرگاي دور و برم چه بگوييد! نه؟
    الهي خداي مهربون عمو فرهاد شما را يه خونه ي صورتي رنگ بده در يه جاي سبز رنگ با يه حوض آبي پر از ماهي هاي قرمز … من دارم همين حالا اون خونه رو مي بينم … مي بيني؟

  31. بانو آنيموس گفت :

    مي‌بينم اروند جاري و پر شور… كودكي‌هايمان را با هم تقسيم كنيم؟!
    شادي‌هايم مال ِ تو… غم‌هايت مال ِ من…

  32. اروند گفت :

    قبوله آنیموس جان!
    منتها الان فکر کنم غمهایت زیاد باشه … بگذار یه ذره فروکش کنه، بعدش من حتماً بهت انتقال می دم!
    درود …

نظر بدهید





تائید دیدگاه فعال است. دیدگاه شما ممکن است کمی طول بکشد تا ظاهر شود.



Arvand با نیروی وردپرس فارسی راه اندازی شده است. اجرا شده توسط مانی منجمی. بخشی از http://mohammaddarvish.com/.