یک روز فراموشنشدنی برای اروند و خانواده
همه میدانستند که ساعت 10:30 روز جمعه 25 دی ماه 1388، مسابقهی بزرگ روبوکاپ در دبستان فرهنگ سعادت برگزار میشود … واسه همین به پدر گفتم اگه میشه برام دعا کن تا قهرمان بشم و مدال بگیرم. پدر هم گفت: فقط دعا کردن کافی نیست، باید آمادگی هم داشته باشی … خلاصه قبل از مسابقه مرا وادار کرد تا 30 دقیقه با هم راهپیمایی کنیم و حسابی عرقم را درآورد …
امّا جاتون خالی، چه مسابقهای بود … 14 تیم از کلاسهای سوّم، چهارم و پنجم در این مسابقه شرکت کردند که در نهایت تیم شماره 12 (یعنی اروند درویش و امیر طاها رمضانی) توانستند با 4 پیروزی و یک شکست به مقام دوم و مدال نقره برسند. جالب این که تیم ما جوانترین تیم شرکتکننده بود که توانستیم پنجمیها را هم شکست دهیم.
طفلکی پدر که اینقدر برایم هورا کشید و تشویقم کرد که صدایش درنمیآمد و تازه یه جایزهی خوشگل هم برام خرید که عصری یه عالمه باهاش بازی کردیم.
حالا با تمام شدن کلاس رباتیک، میخواهم بروم تو کار ساخت هواپیما … کسی چه میدونه؟ شاید یه روز با یکی از همین هواپیماهایی که میسازم، پرواز هم کردم! نه؟
راستی! اون بابابزگ جمال امروز یه عالمه منو حرص داد! همش میگفت: لابد بین دو تا تیم، دوم شدی! آخرش پدرم به دادم رسید و جدول مسابقات را نشونش داد تا حرف منو باور کرد. امّا من تا ساعتها حرص درآوردنش از یادم نرفت! کاش امروز میآمد و میدید که چند تا از بچهها مثل هیراد جوادی یا خشایار یا علیرضا رحمانی چقدر ناراحت شدند و اشک ریختند که نتونستند مقامی بدست آورند … بزار یه ذره دیگه بزرگ بشم، یه حالی ازش بگیرم!!
بی خیال … مهم اینه که امروز خیلی بهم خوش گذشت و آخرش اونقدر خسته بودم که روی کاناپه خوابم برد اینجوری …
22nd ژانویه 2010 در 00:22
درود بر شما اروند عزيز.
به خانواده خوب ، مخصوصا بابابزرگ عزيزت تبريك ميگم. ميبيني پيروزي و سربلندي و افتخار چه حالي ميده؟ شنيدم ميخواي بري تو كار ساخت هواپيما. بهت توصيه ميكنم چند تا كتاب در باره علم آيروديناميك البته نه از اون پيچيده هاش بگيري با چند تا ماكت هواپيماو بشيني به تركيب بال و بدنه و اينجور چيزاش فكر كني. اروند جون من هم مثل خان بابا مهندسم و به همه چيز نگاه فيزيكي دارم. منهم با اينجور نگاه كردن خيلي حال ميكنم. در آخر يك خواهشي ازتون دارم. به خاطر همه اونايي كه به هر دليلي گوله ميخورن و به خاطر بچه گنجيشكايي كه با تفنگ ساچمه اي كه بچه گي ها داشتم و هنوز از زدنشون پشيمون در پشيونم اون تفنگ ليزري را بذار كنار .ميدوني؟ تو دست قهرمان ايراني آينده روبو كاپ جهان اسلحه ( هر چند اسباب بازي ) اصلا قشنگ بنظر نمياد. از اين دخالت دوستانه از شما پوزش ميطلبم. منتظر جواب مثل هميشه عميقت هستم. فرهاد.
22nd ژانویه 2010 در 11:03
سلام آقا فرهاد … ممنون از لطفتون. حتماً توصیه هاتونو جدی می گیرم و وقتی یه خورده بزرگتر شدم از او کتابا هم می خونم. در مورد او اسلحه لیزری باید بگم که جای نگرانی نیست! چونکه این اسلحه مثل بقیه سلاح های لیزری پرتو نور نداره و اصولاً کاملاً بی خطره. تازه تمرکز آدم رو هم افزایش می ده و پوز پدر رو هم می شه باهاش زد! نمی شه؟
22nd ژانویه 2010 در 11:34
یعنی سواد و واقعا خوب اومدی! ایول !
آقا جیم جمالتو ، میم، مرام تو ؛ کیم، کمال تو عشق است!
22nd ژانویه 2010 در 11:40
و خانوم: برعکس!
22nd ژانویه 2010 در 12:49
اروند جان عزیزمان
ببینم نکنه فکر میکنی من اسلحه لیزری ندیدم و فکر کردم از اون تفنگهای تو فیلم جنگ ستارگان دستت گرفتی!!! آخه اگه بخواهی هواپیما بسازی که تفنگ بازی وقت تلف کردنه. باید مداد و پرگار و چسب و کاغذ دستت باشه تا بعد که نوبت آچار و پیچ گوشتی واره برسه. وقتتو تلف نکن اروند جون . تو با کارهای بزرگتر میتونی پوز خیلی ها رو بزنی که دوست دارن برن از خارجی ها هواپیماهای اوراقی و درب و داغون بخرن. ببین بعضی از دوستات قراره تا هواپیات نیومده بازار سوار طیاره های امروزی نشن. بجنب دیگه. شنیدی میگن خواستن توانستنه؟ سر کاریه! فقط توانستن توانستنه. شروع کن به دونستن تا برسی به تونستن. حتم دارم میتونی.
22nd ژانویه 2010 در 12:59
خیلی اون “تونستن” رو خوب اومدین …
اصلاً شما تا حالا کجا بودین؟ نبودین؟
خیلی خوب می نویسین … منو یاد خودم می اندازید! (خودم را که می گویم، یعنی پدرم!)
خوشحالم از آشنایی با شما.
درود …
22nd ژانویه 2010 در 13:14
اروند عزیزمان
من که اولین بار به شما گفتم چقدر از آشناییتون خوشبخت شدم … حالا که از کلمه تونستن خوشت اومده، پس بگیر که اومد: آدما فقط و فقط دو جورن بتونا ونتونا. نتونا وقتی تجدید میشن میگن خانوم معلم باهام لج بود! یا خدا نخواسته دیگه! یا اگه جفت شیش میومد تموم بود!
بتونا: بیست گرفتم.:) هیچ احتیاجی به شانس نداشتم و کاملا آماده بودم. فکر اینو هم قبلا کرده بودم.
شما میخوای از کدوما باشی؟ جز بتونا یا نتونا؟ جواب ندادی هم ندادی . مشخص تر از این هیچی نیست. خدمت خودت (بابا جان) عرض ادب میکنم.
22nd ژانویه 2010 در 13:24
خب راستشو بخوای من وقتی بیست می گیرم یا اول می شم یا مدال طلا می گیرم، در شمار بتونا هستم.
منتها وقتی نمی گیرم؛ اونوقت واسه این که نتونا ناراحت نشن، می رم جزو اونا!!
در ضمن ادب از ماست! چون گفته بودید که 70 سال عمر کرده اید! نکرده اید؟
پس واسه کاردستی درست کردن هم که شده باید یه روز بیایید خونه ی ما. باشه عمو فرهاد؟
22nd ژانویه 2010 در 13:21
ببخشید عینکم همرام نبود تو تایپ کردن خراب کردم و کمی عجله. از نو.
اروند عزیزمان
من که اولین بار به شما گفتم چقدر از آشناییتون خوشبخت شدم. که از کلمه تونستن خوشت اومده پس بگیر که اومد: آدما فقط و فقط دو جورن بتونا ونتونا. نتونا وقتی تجدید میشن میگن خانوم معلم باهام لج بود! یا خدا نخواسته دیگه! یا اگه جفت شیش میومد تموم بود!
بتونا: بیست گرفتم.:) هیچ احتیاجی به شانس نداشتم و کاملا آماده بودم. فکر اینو هم قبلا کرده بودم.
شما میخوای از کدوما باشی؟ جز بتونا یا نتونا؟ جواب ندادی هم ندادی . مشخص تر از این هیچی نیست. خدمت خودت (بابا جان) عرض ادب میکنم.
حالا که از نو نوشتم بذار بگم شما هم منو یاد خودم میندازی. من هم موقع تحویل کاردستی تو دبستان همیشه مشکل داشتم و باید بابام میومد و قسم میخورد که اونو خودم ساختم نه کس دیگه!
22nd ژانویه 2010 در 13:53
اروند عزیزمان
البته که باعث افتخارم میشه ولی :(- من مدتهاست از دود و بوغ(ق) و دروغ و جوبای پر موش تهران خسته شدم ویه جورایی زدم به چاک و ساکن آذربایجان شدم. ضرر هم نکردم. حتما اینبار که اومدم تهران خدمتت میرسم. در مورد سنم هم مثال زده بودم. تازه تازه 46 سالمه. البته از لحاظ بیولوژیکی !(مردم تو این سن برای اینکه دلشون نسوزه میگن تو چلچله گی هستیم!). اما دلم تو همون روزهای خوش بچه گی گیر کرده و اصلا باهام راه نمیاد. جریان 70 ساله گی هم فقط یه مثال بود . منظورم این بود که اگه دوزاری آدم تو هفت سالگی نیفتاد تو هفتاد سالگی هم نمیفته. واسه همینه که اصرار دارم وقت تلف نکنی و اون تفنگ لیزری را دیلیت کنی بابا دیگه!!!
اروند عزیزمان با پوزش امروز ظهر را خونه مادر خانومم مهمونیم وناچارا باید برم( این ناچارا و مادر خانم را به بابا درویش بگو براتون توضیح بده من یکی که جرات ندارم اینجا بنویسم میترسم بخونن و گشنه بمونم) پس تا فردا. یه فردای خوب.
22nd ژانویه 2010 در 14:04
چه جالب! پس شما و پدر فقط یک سال با هم فرق دارید!
به مادرخانوم جان سلام مخصوص برسانید … می بینم که شما هم مثل بعضی ها! حسابی خوش فرمانید! نه؟
26th ژانویه 2010 در 14:59
اروند من تازه تازه دارم می فهمم و درک می کنم که اون عکس یکی مونده به آخر چه تبحری می خواسته!نه تنها شلیکش که گرفتن عکسش!اون بطری نصفه شناور شده در فضا رو می گم!
27th ژانویه 2010 در 22:55
خوشحالم که یواش یواش داری به عمق ماجرا پی می بری!
30th ژانویه 2010 در 22:33
بالاخره آنروز فرا رسید؛ نهم بهمن ماه 88
30th ژانویه 2010 در 22:36
آن روز رو وللش! امروز را بچسب عمو جووون!
5th مارس 2015 در 15:37
یادش بخیر