كاري كردم كارستون!
جمعهي گذشته، من و ماماني و پدر با عمه فريبا و عمو سعيد و امير رفتيم قم تا به مامانبزرگ درويش سر بزنيم … چونكه چهار ساله ديگه اون نميتونه به ما سر بزنه … اونجا كه رسيديم، من و امير زودي رفتيم بطري آبها رو پر كرديم و سنگ قبر مامانبزرگ رو شستيم، بعدش به امير گفتم: بيا با هم هر چي درخت اينجاست آب بديم! كاري كه پدر و عمو سعيد خيلي خوششون اومد … خلاصه شروع كرديم به مسابقهي آب دادن به درختهاي قبرستون «نو» قم. بعدش هم جعبهي شيريني و شكلاتي كه آورده بوديم رو بين مردم تقسيم كرديم و مردم هم به جاش براي روح مامانبزرگ درويش صلوات فرستادند … خلاصه اينكه ديروز من و امير كاري كرديم كارستون و همه از كاري كه انجام داديم، خيلي خوششون اومد.
يه نكتهي ديگه اينكه ايندفعه شهر قم خيلي خلوتتر از هميشه بود، فكر كنم چون بنزين كم شده بود … خلاصه اميدوارم اين باعث نشه كه آدمها كمتر بيان به مادربزرگهاشون سر بزنند!
6th جولای 2007 در 10:32
[…] كاري كردم كارستون!مامانبزرگ از اينجا رفته!سندي ديگر در مظلوميت «پدرها»!ماجراهاي روز بيابان از نگاه اروند!طولانيترين تابلوي نقاشي تمام عمرم! […]
9th سپتامبر 2009 در 23:36
[…] تجسم روز و لحظهای بود که ناچار بودم با خبر مرگ پدر و مادرم مواجه شوم؛ کابوسی که اغلب ما ناچاریم بر واقعیت تلخش […]