وقتی که همه حیرتزده ما را نگاه میکنند!
دیروز که داشتیم با پدر میرفتیم مدرسه، یه اتفاق بامزه افتاد … چون که به طرز عجیب غریبی احساس کردیم دقیقاً در مرکز توجه عالم قرار گرفتهایم و همه دارند با حیرت و سؤظن و … ما رو نیگا میکنند!
این پدر طفلکی من هم، اوّل خودشو چک کرد ببینه چیزی رو موقع پوشیدن از قلم ننداخته باشه! که به خیر گذشت … بعد دربهای ماشین رو و سپس چراغهای خودرو و … خلاصه نه اون و نه من متوجه نشدیم که چرا مردم امروز اینجوری تو خیابون دارند ما رو نیگا میکنند؟!
حتا تو میدون کاج که همیشه این موقع صبح شلوغه، یه آقای راننده همچین به ما نیگا میکرد، که حواسش پرت شد و نزدیک بود گامبی بخوره به ماشین جلویی!! که ناگهان من مثل ارشمیدس کشف کردم که ماجرا چی بوده!!
بله ماجرا این بوده! و ما تمام طول راه را اینگونه آمدیم و خداییش شانس آوردیم که کیف مدرسهام نیافتاده بود زمین!
از بس که من و پدر جفتیمون سر به هوا تشریف داریم! نداریم؟
حالا فکر کن مردم چی داشتند حدس میزدند با دیدن این صحنه … این که دو تا آدم جنتلمن راه افتادند تو خیابون و با خونسردی دارند، کوله پشتی بچههای دبستان را سرقت میکنند یا شاید هم بدتر! نه؟
این هم بازسازی صحنه جنایت!
می دونین؟
حالا که فکرشو میکنم، میبینم بعضی وقتا یه کارای بی ربط و ظاهراً احمقانه تا چه اندازه میتونه یه روز متفاوت واسه آدم درست کنه و اونو از کابوس تکرار نجات بده! یه روزی که تا ابد تو خاطرش هم میمونه و با یادآوریش، خنده روی لباش میشینه! نه؟
20th فوریه 2010 در 14:14
چروک لبتیم بخند فنا شیم!
پاسخ:
خدا نکنه!