برای آنها که در سرولات اروند را دستکم گرفتند!
این عکس به خوبی گویای ماجراست! نه؟ این که سه تا آدم ِ گُنده لات به نامهای میثم و علی و امید عقلاشونو گذاشتند روی هم تا اروند رو در شطرنج مات کنند؛ ولی عاقبت نتونستند!
البته یه جورایی حق داشتند! شاید اگه منم جای اونا بودم و همون کارایی که اونا کرده بودند، میکردم، میباختم! نمیباختم؟ اصلاً واسه همینه که آدم کوچیکا همیشه برنده هستند! نیستند؟
مشاعره رو که فراموش نکردید؟ همهتونو بردم … (همه که میگویم، یعنی: غزل، بردیا، امید، علی، میثم، سپهر، سحر، شیرین، جیران، پدر سپهر و …) خلاصه شانس آوردید که مامان سپهر و خاله فرزانه به دادتون رسیدند! نرسیدند؟
راستی! بچهها … امروز روز گرامیداشت زن در فرهنگ باستانی ایرانیان است؛ روز عشق است … روز سپندارمزگان … فکرشو بکن عمو مجتبای نازنین من چرا اینقدر نازنین از کار دراومده؟
خُب واسه همینه دیگه! نه؟
واقعاً غزل جوون حیف نیست سپندارمزگان خودمونو ول کنی و در والنتاین اون بلارو سر میثم بیاری؟ (چقدر خوب شد نفهمید چه بلایی سر مریم آوردی! فهمید؟)
اصلاً من میگم: اون همه قاشق و چنگال و نمکپاش و بطری نوشابه و قابلمه و لیوان و … که توسط بردیا و گروهش در اون نیمه شبای مهگرفتهی سرولات به رقص دراومده بودند، واسه همین بود دیگه! نبود دیگه؟
میگی نه! برو از جیران بپرس که من همش فکر میکردم جِریان (jerian) است! نیست؟ تازه پدر هم فکر میکرد متولد هر ماهی باشه جز تیر! نه؟
میدونید؟
ماجراهای سرولات شاید در نیمه شب 26 بهمن 1388 به پایان رسید، اما برای من؛ همیشه میتونه بیپایان باشه! چون یه چیزایی با گذشت زمان به پایان نمیرسه؛ یه نگاههایی، یه خندههایی، یه گفتگوهایی، یه پرسشهایی … اینا همیشه میمونه و مدام خودشو به روز میکنه …
امید جان: بیاه … بیاه … رو یادته به اون آهوهه میگفتی؟ … هیچوقت یادم نمیره! میره؟
بردیای عزیز و زلال: یادت باشه که از همه اونجا بیشتر خودت بودی … یادت باشه که خودتو بیشتر تحویل بگیری و بیشتر مواظب خودت باشی … به خدا آدم نمیتونه با خرس در جنگل شاخ به شاخ بشه! میتونه؟
شیرین جان: بی خیال اون بهمنی مشهدی باش! دنیا میتونه پر باشه از بهمنیهای غیرمشهدی یا مشهدیهای غیر بهمنی یا غیر بهمنیهای غیر مشهدی! پس از چه دلتنگ شدی دختر اردیبهشت؟
سحر جان: چرا عجله میکنی دختر؟ یادت باشد که متولدین ماه مهر عجله مجله ندارند! میگی نه؟ از امید بپرس! منتها رفتی کانادا، زیاد پپسی نخوری ها!
گفتم امید یادم افتاد که چقدر قشنگ مثل گیلکیها حرف میزد و منو به اشتباه انداخت … فقط باید حواسش باشه و پپسی کمتر بخوره!
علی آقا: یادته چه سؤالی از پدر کردی اون نیمههای شب؟ پیش خودمون باشه … پدر هنوز هم داره بهش فکر میکنه … میبینی چه طولانی کردی سفری را که میتونست خیلی وقت پیش تمام شده باشه؟ آفرین که بیحرکت میمونی در جنگل!
راستی آقا میثم! چقدر اون عینک بهت میآد … آخرش نفهمیدم متولد چه ماهی هستی! اما کاش آبان ماهی نباشی! هستی؟
در مورد سپهر چیبگم آخه؟ اون که همش خواب بود! نبود؟ به قول عمو محسن: بعضیها خوابشونو میآرن شمال … واسه همینه که حالشونو نمیبرن شمال! یعنی زود تموم میشه و نمیتونند به یه لحظههایی از سفر برای همیشه چنگ بزنند …
من موندم از اون مامان شیطوون و با انرژی و بابایی که اسم بهترین غذاکدههای سرولات رو میدونست … که چه جوری نتونسته بودند شطرنج زندگی رو باهات درست بازی کنند! شاید هم زیادی درست بازی کردند! نکردند؟
و آخرش میرسیم به خاله فرزانه … خاله فرزانهای که همهی این سفر واسه اون بود؛ واسه کسی که داشت تمرین میکرد روزهای بدون بهناز رو … روزهای بدون بهترین دوست و غمخوارش رو … حواست بود که چقدر عمو محسن حواسش بهت بود خاله؟
چقدر خوبه که هر چی بزرگتر میشیم، حواسامون به همدیگه بیشتر بشه، بدون این که احساس نفس تنگی کنیم البته! نه؟
راستی فکر میکنید دلیل نفس تنگی پدر سپهر موقع برگشت چی بود؟
پینوشت:
آخرش نگفتی عمو محسن … صدای ساحل و شقایق را میگویم! قرار بود بگویی چه مزهای داشتند … یادته؟
24th فوریه 2010 در 14:48
عمو محسن عزیز ،
می مانم تا بعد … می مانم …
24th فوریه 2010 در 14:51
وقتی 265 را نوشتم هنوز 264 را منتشر نشده بود …
اما … فرقی نمی کند …
هنوز …می مانم تا بعد … می مانم …
24th فوریه 2010 در 14:56
اروند نارنین
میدانم امروز سخت خسته بر می گردی خانه ،
پس ممکن است در این فضای مجازی خویش، ببسراغمان نیائی،
میدانی که دلتنگ می شویم ،
اما اگر چنین شد،
برای رفع دلتنگی ،
با ” شیطنت ” ،
ان گقتگو را ادامه میدهم .
24th فوریه 2010 در 19:04
عجیبه، اروند جان! صورتکی که واست گذاشتم سیو نشد! این بود: 🙂
24th فوریه 2010 در 20:51
اروند نازنین
من ممنونم از فضائی که برای حضور همگی ما فراهم آوردی ،
من قدر دان حضور همه ” انسان ” های پرطراوت و خردورز این فضا هستم ،
اما همچنان منتظرم که ،
داستان آن پارچه نوشته روی دیوار مدرسه را برایمان کامل تعریف کنی ،
منتظرم ها ها ها ها ها ها
پاسخ:
من که حرفی ندارم … این پدر تنبل رو باید هولش بدید! وگرنه من هر روز سوژه دارم به خدا! ندارم؟
24th فوریه 2010 در 21:20
اروند جان ، به تو پسر نابغه ی دوست داشتنی ِ نازنین افتخار می کنم .
پدر و مامانی چه عشقی می کنند از داشتن نازنینی مثل تو … چقدر ته دلشون قند آب میشه وقتی که از این پارچه ها دم در مدرسه ات می بینن.
آفرین مرد کوچک … هزار آفرین …
برات موفقیت های خیلی خلیی خیلی بزرگتر در همه ی زوایای زندگیت رو آرزو می کنم .
پاسخ:
ممنون سروی جان … امیدوارم یه روزی دلبندان تو هم در پناه ساحل امن و خلاقی که برایشان خواهی آفرید، چنین تجربه هایی را لمس کنند.
24th فوریه 2010 در 22:52
شقایق عزیز
شاید همه باشند ،
اما ” درویش عزیز گفته با چراغ خاموش حرکت کنند !!!
پاسخ:
درویش عزیز نبوده اون!
بگم کی بوده؟
24th فوریه 2010 در 22:53
سلام و شب خوش…اروند عزیز از شنیدن موفقیت هایت بی اندازه خوشحال شدم….
خیلی دوست دارم “وقتی” را که بابا مامان ها با خوشحالی می گویند به فرزندشان افتخار می کنند… چشمهایشان برق می زند شاید گاهی کمی هم خیس شود…به رویشان نباید اورد که می دانیم خاک توی چشمانشان نرفته است…
راستی ابن”بابا عجب پدری دارم” را بلند بگو …من همیشه بلند می گویم.
اما خوش به حالت که عموی نازنینی مثل عمو محسن داری من عمو ندارم …باید از عمو محسن بپرسم عموی من هم میشود؟
راستی …. روز مهندس را تبریک عرض میکنم.
پاسخ:
ممنون …
باشه، بلند می گویم!
24th فوریه 2010 در 22:57
من هستم عمو محسن
یک سوالی هم داشتم….افتخار می دهید عموی من هم باشید من عمو ندارم…
پاسخ:
چه جالب! من هم ندارم … دیگه کی نداره؟ لطفن دست بی عموها بالا می خوام بشمارم!
24th فوریه 2010 در 23:00
فاطمه عزیز
ممنونم از لطف شما ،
میدانم در این فضا که ازآن ” اروند نازنین ” و نوجوان ماست ،
” مهندس” ین زیادی حضور دارند ،
روزشان خجسته ،
وجودشان پر طراوت،
شب شان پر گل ،
24th فوریه 2010 در 23:05
فاطمه عزیز
با نگاهی به شناسنامه ،
من خیلی بزرگم ،
اما گفته بودم،
سن عقلی ام حتمن کمتر از همگی تان است ،
باورم این است ،
بعدن میکویم جرا و خواهید پذیرفت ،
من قدردان همگی شما هستم که مرا کنار خود پذیرفته اید .
اما ،
هیجکس ،
البته با بزرگواری ،
فلسفه این لقب ” عمو محسن ” را از من نپرسید ،
اگر شد ، بعدن برایتان میگویم،
24th فوریه 2010 در 23:32
منم همین دور ورها هستم … زیر سایه ی شما …
عمو محسن ، خیلی چیزها هست که باید برامون تعریف کنید … یادتون نره !
خیلی چیزها …
من دلم کوچیکه … تند تند حرف بزنید …
یه آرشیو خیلی باحال دارم از حرف هاتون … همه شون پرینت گرفته و تر و تمیز …
می خوام زیاد تر که شدن بدم برای صحافی … فکر کنید … چی میشه…
24th فوریه 2010 در 23:38
نظرات این پست خیلی زیاد شده و فکر کنم برای اونهایی که ADSL ندارن صفحه کمی سخت بالا بیاد ،
میشه پیشنهاد بدم اروند عزیز یه پست جدید ( با هر عنوانی که صلاح می دونه ) بذاره تا بقیه ی صحبت ها اونجا ادامه پیدا کنه؟
پاسخ:
آره می تونید پیشنهاد بدید!
24th فوریه 2010 در 23:53
سروی مهربان
اینگونه که میگوئید،
آدم هائی مثل من دچار تنگی نفس میشوند ،
چون پاسخی برای گفتن ندارند ،
دم و باز دم من اندازه خودم است ،
این ها که شما میگوئید خیلی بزرگتر از من است .
باورم این است که،
” من ” ها باید که نگذارند ” زمان” های شما به سرقت رود ،
از هرسو ، بهر دلیل ،
پرگفتن هایم برای همین است ،
برای همین آنچه به ذهن میرسد میگویم و گاه شاید پر خطا ،
اما چسارت بیانش از باور هایم است ،
باور به حضور هائی که ” درست ” ها را حتمن بر من جاری میسازند ،
من هنوز نپذیرفته ام که در چنین فضائی و با چنین حضور هائی میباید ،
در قاب هائی ازقواعد خاص یا اصول از پیش تعین شده بگویم ،
من هنوز می خواهم باشم ،
پس باید بیاموزم ،
پس میگویم ،
و باور دیگری دارم که ،
در چنین رویکردی نیمه پنهانم ،
روشن روشن میشود .
25th فوریه 2010 در 01:15
و همه ی تلاش ما باید این باشد که بتوانیم نیمه پنهان خود را نه فقط برای خود که برای آنها که دوستشان داریم، روشن کنیم …
تا بعضی ها مانند آنیموس لازم نباشد چند روز چراغ خاموش حرکت کنند و بعد فریاد اعتراض سردهند!
از ماست که برماست! نیست؟
25th فوریه 2010 در 10:28
سروی مهربان
” گر زمانی ماهی بیتاب رود ،
بگذرد بر بستر شن های داغ ،
گندم از شوراب روید ،
گل ز سنگ،
خو بگیرد با غم پائیز باغ ”
اولین عکس العمل طبیعی ” انسان ” پس از تولد ،
گریه های اوست ،
همراه این گریه ها پیامی است ؟
نشان از نگرانی های او دارد ؟
این گریه ها ،
خوب است یا بد ؟
اصلن از همین جا شروع میشود ،
خوب و بد را میگویم ،
گاه ذهن های پویائی که خفته در بستر غریزی بوده اند ،
ناگهان بیدار میشوند ،
با مهربانی های غریزی شان روان میشوند به جستجوی “خوب” ها ،
آنچه را آنان از این دریچه ” خوب ” نمی دانند به پشت دیواری پرتاب می کنند که ” بد ” می خوانندش ،
در آغاز، آرام آرام ،
و بعد با سرعت بیشتر ،
و گاه همراه با فشار افزون شونده ،
” خوب ” و “بد” را بر آن ” انسان ” جاری میکنند ،
وجود آن ” انسان ” تازهِ پرطراوت به دو پاره میشود ،
پاره ای که اجازه حضور دارد با بروز ” خوب ” های آنان ،
و،
پاره ای که ” بد ” های تعریف شده آنان را ___ میباید ____ که در خود نهان سازد ،
نهان سازد ، نهان سازد ، نهان سازد .
این ” خوب ” ها و ” بد ” ها ،
همچنان بر تو میبارند ،
با قاب هائی که پهلو به پهلوی هم ، همه ِ فضای حضور تو را پر کرده اند ،
با تلاش هم که از این قاب بدر آید ،
بدرون قاب کناری پرتاب می شود ،
فضا فضای تنفس ذهن نیست ،
فضا فضای ،
باید و نباید ،
کردن و نکردن ،
نظم و بی نظمی ،
…………………
…………
……………………
است ،
و بعد در این فضای پر فشار ،
” انسان” می ماند که چگونه باید عبورکرد ،
بایک تنبلی لاجوردی ،
میتوان ” خوب ” هایشان را پذیرا شد ،
” بد ” هایشان را در آن نیمه خود پنهان نمود ،
و آسان بر روی همان دوایر گاه متحدالمرکز ایستاد و حمایت شد .
گاه ، این جا و فقط این جاست که:
” انسان ” میتواند مورد قبول واقع شود ،
راستی این مقبولیت چیست ؟
از کدام نیاز ” انسان ” جاری شده است ؟
اصلن نیاز” انسان ” چیست ؟
” انسان ” کیست مگر ؟
” انسان ” چیست مگر ؟
باید که منطبق بر آنان باشد ؟
برده خواستن های آنان باشد؟
هیچ نقاشی کودکان را دیده ای ؟
هیچگاه به کادر نمی اندیشند ،
گاه نیمی از نقاشی خود را در فضای بیرون آن کاغذ های محدود کوچک می کشند ،
با زیبائی شگفت انگیزی سه بعد را در یک بعد ترسیم میکنند ،
اما ،
” ان” ها نمی خواهند که ببینند !!!
در آغاز آموختن بسیار شنیده ایم ،
از سر خط بنویس ،
راست بنویس ،
………………………….
…………….
………………….
و مصرف پاک کن ها چقدر زیاد بوده است ،
برای پاک کردن آنچه بروز میکند ،
و ” باید ” جور دیگری بوده باشد .
راستی ” خوب ” بودن کافی است ؟
” انسان ” با “خوب ” های آنان به رستگاری میرسد ؟؟
” خوب ” آنان کافی است یا باید “کامل ” بود ؟
کامل یعنی :
حضور همه ” خوب ” ها و ” بد ” ها در کنار یک دیگر ،
بدون پنهان ساختن ،
با امکان بروز هر یک برابر با هم ،
بروز آن ها تنها بستگی به درون هر ” انسان ” دارد و بس ،
این دستورالعمل های بظاهر زیبا :
خودخواهی هایت را نباید بروزدهی ،
عصبانیت هایت را نباید بروز دهی ،
بد جنسی هایت را نیاید بروز دهی ،
خشمگینی هایت را نباید بروز دهی،
آنقدر به تکرار در ذهن ” انسان ” نشانده میشود که ،
باوری میشود در ” انسان ” که این خصویات خود را نباید بروز داد!! .
خصوصیاتی که ظاهرا در درون ” انسان ” هست ،
اما بدون چرائی آن ،
باید محبوس شود در همان نیمه پنهان .
انجا که هریک از این ها بهر دلیل میخواهد بروز کند ،
همان ” زنگ ایست ” ها بشکلی دیگربصدا در می آیند و تورا ایستا نگهمیدارند ،
ایستا بودنی که باید همه ذهن ” انسان ” گرفتار آن باشد ،
و گاه با تلاشی بسیار.
دراینجا ” انسان ” میخواهد بروز چیزی را مانع شود که چرائی ممانعت از آن را نیافته است .
این است که آن تلاش ِ بی ثمر حتا مانع بروز ” خوب ” های آنان می شود ،
چون فرصتی نمانده ،
همه تلاش ها برای عدم بروز ها مصرف شده ،
و از این جاست که ” انسان ” آغاز میکند نفی عواملی را که برای خود او نفی شده یا بعنوان ” بد ” پذیرفته است .
و از این جاست که ” انسان ” آغاز میکند نفی ” انسان ” هائی را که ” کامل ” اند و ” بد ” ها را ،
بهتر بگویم نداشته هایشان را بروز میدهند .
اما همین جاست که اگر بروز ” بد ” ها ،
یا کاستی هایشان ،
چسبیده به چراها باشد ،
بستر رشد آغاز میشود ،
نیمه پنهان میرود که عریان شود ،
تهی از آنهمه نباید ها .
اما آیا این پایان راز و رمز آن دوگانگی است ؟؟
25th فوریه 2010 در 11:19
من دیوونه ی این قسمتم عمو محسن :
“و مصرف پاک کن ها چقدر زیاد بوده است ،
برای پاک کردن آنچه بروز میکند ،
و ” باید ” جور دیگری بوده باشد . ”
شما فوق العاده اید …
25th فوریه 2010 در 12:10
موافقم!
نه با این که شما فوق العاده اید البته!
با این که برو بالاتر!!
25th فوریه 2010 در 12:30
اروند نازنین
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پاسخ:
جان ن ن ن ن ن
25th فوریه 2010 در 16:12
سروی مهربان
در میانه های بهمن ماه بود ،
همان جوانان هوشمند ِ توانا ،
کوله ها را بستند ،
که،
راهی جغرافیای دیگری از سرزمین مان شوند ،
از شوق دیدار آن جغرافیا ی نشسته در ذهن هاشان،
با آن تصاویر عجیب قشنگ در پوستر ها ،
جسارت یافته بودند که با گرمای حضورشان ،
سرمای کویر را پذیرا شوند ،
چادر های خوب،
با،
کیسه خواب های خوب تر از آن ،
یارای آن سوز پر نفوذ را نداشتند ،
اما تجربه سفر های پیشین یاد شان داده بود که چه باید کرد ، و کردند ،
و در زیر آفتاب کویری صبح ، با شادمانی از لرزش های شب می گفتند ،
انگار شب را در اطاق های پر از گرمای خود چسبیده به پره های شوفاژسر کرده بودند !!
باد فراوان بود و حرکت شن های روان ،
حرکت شگفت انگیز پرواز ابر گونه شن ها در آسمان ونگاه ناباورانه جوانان ،
در بین راه یک نفر از جوانان هوشمند همسفر،
که ” محیط زیست ” را خوانده بود و مهمتر از آن ،
” محیط زیست ” را فهمیده بود ،
برایشان از شرایط زیست گاهی کویر می گفت ،
مارمولک های قهوه ای کویری را در دست میگرفت ،
آن پلک های عجیب شان را باز میکرد و باز می گفت ،
به فضائی رسیدیم که بوی خاصی آن را پر کرده بود ،
بو آزار دهند بود ،
آرام آرام حس میشد زیر پا ها نرم است ،
پا ها ، گاه در جاهائی فرو میرفتند ،
ناگاه همان همسفر ” محیط زیست ” ی مان خم شد ،
تکه ای از آن نرمی های زیر پاها را در دست گرفت ،
در دست بازشان که کرد ،
انتشار بو می خواست نفسها را بگیرد ،
صدای همه در آمده بود ،
با چهره های درم کشیده شده ،
همه از چه بودن آن می پرسیدند ،
و او با چهره ای بسیار——- گشاده و مفرح —— چنین گفت ،
این مدفوع حیواناتی است که دیشب از اینجا عبور کرده اند ،
برای آنکه آنها رابشناسیم ،
میشود ازشناخت ترکیب مدفوع آنها شروع کرد !!!
او این کار را بسادگی شروع کرد ،
و با روانی ِبسیار تشریح می کرد ،
حیرت آور بود ،
باور کردنی نبود ،
سرک کشیدن همسفران برای دیدن محتویات آن دو دست ،
و گاه کنجکاوانه ،
بدون آن تعریف های ” خوب ” و بد ” ،
کاوش در آن ” نرم ” ها ،
و بعد ،
برگشتن حالت چهره هاشان ،
و جاری شدن سئوالات بسیار ازسوی آنان بجای :
بد گفتن ،
نالیدن ،
نق زدن ،
از آن بوی خاص ،
دیگر برایشان مدفوع آن مفهوم تک بعدی نشسته در ذهنشان از گذشته را نداشت !
حال دانسته بودند که آن بوی خاص ،
آن مدفوع ،
میتواند نشان از حضور موجودی زنده را در آن نزدیکی ها داشته باشد .
حال ذهنشان به آن موجود زنده چسبیده شده بود ،
دیگر مطلق ” مدفوع ” را نمی نگریستند .
خواستند که بدنبال آنان رویم ،
تا ببینندشان ،
تا بشناسندشان ،
لحظه لحظهِ شگفت آوری بود ،
یک نگاه از دو زاویه !!!!!!!!!!
وزایش آن تاثیرِ عجیب کنجکاوی از ذهن آنان .
در کشاکش آن لحظه سهراب به ذهنم نشست :
” چشمها را باید شست ،
جور دیگر باید دید ”
” و بدانیم اگر کرم نبود ،
زندگی چیزی کم داشت ”
” ریگی از روی زمین برداریم ،
وزن بودن را احساس کنیم ”
آرام آرم ،
در ذهن همسفران نشست ،
باز هم درحال نشستن است که :
همه “چیز” در کامل دیدن آن ” چیز” معنی دار می شود ،
نه در شکلی منفرد و دور از همه ی ِ کامل خود .
پس اینجاست که:
در پس شناختی کاملِ بدون پیش داوری یا داوری ناشناخته ،
مفاهیم پر بار میشوند ،
مثلن :
” لذت “.
” لذت ” ی که باید در پس تلاش ، ” انسان ” را فرا گیرد .
” لذت ” ی پر از آرامش ،
” لذت”ی که تلاش تو بان معنی داده است ،
” لذت ” نمی تواند آن باشد که:
در بستر همان ” خوب ” ها و “بد ” ها برایت به تعریف نشسته اند ،
اگر” انسان ” به چنین شناختی نرسد ،
حرمت نهاده ،
پاس داشته ،
تلاش کرده است ،
برای عدم بروز خویشتن خویش ،
و،
تلاشی بسیار برای گسترش و مراقبت از نیمهِ جان کاه وجود خود .
آنگاه که ” انسان ” بر بروز رفتار هایش حصار میکشد ،
آنگاه که نیمی از رفتار هایش را در در گاه بروز،
به نیمه پنهان خویش می سپارد ،
آنگاه که خود را از نگاه دیگرا ن مطرح میکند .
” انسان ” مسخ شده ای را میماند ،
ناتوان ، مانده از راه ، سر خورده ، نا امید و —– خسته —– ،
در انتظار تکان نخ های بسته شده به خیمه شب باز خود ،
هر چند این ریسمان ها عریان نباشند ،
هر چند آن حرکات فریبنده باشند .
اصلن مگر میشود فریبنده باشند ،
اگر باشند برای چه کسی فریبنده است ،
بغیر ازبرای آن تعریف کنندگان “خوب” ها و “بد ” ها ؟
پس خود خویشتن آن ” انسان ” کجاست ؟
انگار همه دارائیش را برای همان نیمه پنهان خرج کرده است ،
و دیگر توانی برای بروز نیاز های زیبای درونی خویشتن خویشش ندارد !!
این ” انسان ” دل خوش است که حرکت می کند ،
این ” انسان ” دل خوش است که میگوید ،
این ” انسان ” دل خوش است که تلاش می کند ،
این ” انسان ” دلخوش است که عاشق میشود ،
این ” انسان ” دل خوش است که کار های نیک انجام میدهد ،
اما ،
حرکتش بسوی نیمه پنهان خویشتن خویشش است ،
گفتنش از تکرار همان تعریف تکراری و ملال آور ” خوب ” ها و ” بد ” هاست ،
عشقش از همان خوشحالی هابرای بدست آوردن دلخوشی هاست ،
نیکیهاش برای هما ن نگاههای تائید کننده دیگران است ،
راستی برای چه ؟
25th فوریه 2010 در 16:14
سطر زیر جا مانده بود !
نمی دانم چرا ؟
“لایه های رمز و راز این یکی چگونه است ؟”
25th فوریه 2010 در 16:21
به همگی شما خوبان .
نا پیوستگی ها را ندیده بگیرید ،
(حداقل بطور موقت )
نمی دانم چرا ؟
شاید ذهنم نگران همان پرگوئی ها یا بیشتر از آن است ،
شاید هم بعنوان شاگردی خوب گفته های ” درویش عزیز ” را بکار بسته ام ،
و،
یک جاهائی در آن میانه ها با چراغ خاموش رانده ام .
با پوزش ، پوزش ،پوزش ِ فراوان .
26th فوریه 2010 در 12:24
آررررررررررررره …ولی یهو وسوسه شدم … از اینکه اتفاق های تازه رو تجربه کنم نمی ترسم حتی اگه قبلا یه طور دیگه فکر کرده باشم … به هیجانش می ارزه … بذار جاری شه این هیجان تو زندگیمون … تا 300 می ریم …ایشالا …
پاسخ:
به به! چشمم روشن … یه دفعه سینما هم برو دیگه خانوم خانوما!!
26th فوریه 2010 در 12:30
به عمو محسن :
آآآآآآآآآآخ که اینجا ف اینجا ف این قسمت حرفهاتان آتش می زند به این دل صاحب مرده :
“در انتظار تکان نخ های بسته شده به خیمه شب باز خود ،
هر چند این ریسمان ها عریان نباشند ،
هر چند آن حرکات فریبنده باشند .
اصلن مگر میشود فریبنده باشند ،
اگر باشند برای چه کسی فریبنده است ،
بغیر ازبرای آن تعریف کنندگان “خوب” ها و “بد ” ها ؟
پس خود خویشتن آن ” انسان ” کجاست ؟
انگار همه دارائیش را برای همان نیمه پنهان خرج کرده است ،
و دیگر توانی برای بروز نیاز های زیبای درونی خویشتن خویشش ندارد !!”
ممنون که می نویسید …. ممنون که می نویسید …
26th فوریه 2010 در 16:17
تبریک می گویم سروی جان …
شاید یکی از پیچیده ترین بخش ها از کلام عمو محسن را به خوبی و با بند بند وجودت دریافته باشی.
درود …
27th فوریه 2010 در 11:15
سروی مهربان
” آفتابی لب در گاه شماست ،
که اگر در بگشائید ،
به رفتار شما می تابد ”
چهره تیره من ،
از نژادم نیست ،
از تابش خورشید سرزمینم است ،
در جاده های کویری این سرزمین ،
با شیار های بسیار زیبا در کوه ها و تپه هایش ،
رنگهای گوناگون خاک هایش ،
ثروت نهان در عمقش ،
بسیار رانده ام ،
سراب جاده ها ،
ذهن را می کشاند که باید رفت ،
بازهم رفت .
در این رفتن ها ،
چکش و الکترود ،
سورفک تانت و اسید ،
از ذهن پاک میشوند ،
و باز دوباره در سراب های به چشم نشسته ،
دچار میشوی ،
دچار باغ انار ،
دچار دانه های پیدای انار ،
دچار آفتاب و روشنی هایش ،
و،
دچار__________ نیمه پنهان ___________،
و ندانسته ایم ،
ونمی دانیم چرا ؟
این ___________نیمه پنهان __________ از این همه تابش کنار خود روشن نمی شود .
از آن سو ،
آرام آرام که از نوزادی و خردسالی و نوجوانی ،
به جوانی و میان سالی و ………….. می رسیم ،
اصلن تا آن ” ته ” بودن مان ،
این ” نیمه پنهان ” تاریک و تاریک تر می شود !!
از بستر علم و دانش هم که عبور کرده باشی،
از کارشناسی و ارشدش ،
از دکترا و فوق تخصصش ،
این ” نیمه پنهان ، با آن ضریب نفوذ بالا یش ،
همچنان تیره و تاریک در ما نشسته می ماند !!
شاید این نشان از آن دارد که :
دانش ما در تمامی زمینه ها ،
از مدیریت و برنامه ریزی ، از آنالیز سیستم ها وزایش مصنوعی ،
از هنر و ادبیات و موسیقی ،
از چه های دیگر بگویم ،
هیچ کدامشان ، ظاهرن توان واکسنه نمودن ما را در برابر این ____ نیمه پنهان _____ نداشته اند !!
یا داشته اند ( من چنین می اندیشم ) اما ” ما ” کاری برایش نکرده ایم .
اگرچه این یک واقعیت (Fact) اجتماعی است ،
اما من چنین نمی اندیشم ،
پدران و مادران ما امروز در رفتگی مفاصل خود را با زرد چوبه و تخم مرغ بدرمان نمی نشینند ،
آتل های فایبرگلاس را بر روی مفاصلشان می نشانند !
پدران و مادران ما امروز گِل سر شور با خود به حمام نمیبرند ،
شامپو های گونا گونی مو هایشان را تمیز و پر حالت می کند !
درهمین مینی سوپر یا سوپر سر کوچه امان دیگرصدای مهره های چرتکه بگوش نمی آید ،
ترازویش دیجیتال شده همه چیز را بدون صدا جمع می بندد !
سئوال من از نسل هوشمند و توانای خردورزمان اینجاست ،
سئوال من این است ،
چگونه اینان به مصرف این تازه های نسل هوشمند خود نه تنها بدون دشواری ،
که با تمایل تن داده اند ،
اما از نیاز های درونی نوین همان نسل هوشمند خود روی میگردانند ؟
و بر داشته های خود پای می فشارند !!
تفکر آنان ، دستورالعمل های آنان ،
آنچنان فراگیر است در زمان که ما باید آنها را به پذیریم ؟؟
______نسل جوان ،
توان نو کردن داشته های ذهنی یا پذیرفته شده آنان را ندارند ؟_____________
یا مسئله جای دیگری است ؟
آزردگی مان از چیست ؟
اگر چنین نیست چه کرده ایم ؟
ما نیز دچار پرداختن به همان ” مصرف ” ی ها نشده ایم ،
ما تمام تلاشمان برای لبه های بیرونی زندگی مصرف نشده ،
ما با تمام زیبائی های همان لبه های زندگی از ” مغز ” آن فاصله نگرفته ایم ؟
( از ولنتاین و برند ها و ……….. فعلن سخن نمی گویم )
میدانم ،
تلاش برای حجیم کردن و صیقل دادن پوسته زندگی ،
چندان ساده نیست ،
گاه ما بهترین حجم زندگی خویش را در این راه هزینه می کنیم ،
پس از استراحت شبانه ،
و در فضای صبگاهی بشتر دلپذیر ،
کارمان را آغاز می کنیم ،
بعد از حجمی از کار ،
گاه ندانسته همه خستگی های “کار” را باخود به خانه میبریم ،
در زیر همان سقف از بیرون صیقل خورده ،
ذهن میرود بدنبال ،
نداشته ها ، باید داشته ها !!
می خواهیم که برگ سند های داشته هایمان ،
ما را دچار لذت کند ،
نمی کند ؟؟
چرا حتمن دچار لذت می کند ،
اما لذتی که شاید تعریفش از همان ____نیمه پنهان ____ ما بیرون آمده است .
نه آن لذتی که شایسته زیستن ” انسان ” است .
درهمین میانه ، این را هم با تاکید بگویم :
((( رفتار غریزی ،
رفتار یکسو نگرانه ،
رفتار خود محورانه عمیق ،
رفتار آویخته به داشته های گذشتگان ،
رفتار بی خردانه ، که هیچ نشانی از همه ی آن دانش بدست آمده ،
کارشناسی ها و ارشدش ، دکترا ها و فوق تخصص هایش در آن دیده نمی شود ،
گاه در کنونه ما ،
میان خود ِ خودِ نسل جوان ،
بدون ارتباط با گذشتگان نیز بچشم میخورد .
نگاهی بیندازیم به:
آزردگی ها از یکدیگر به چه بهانه هائی ،
گسست ها از یک دیگر به چه بهائی و با چه آماری !!!!
انتظار ها از یکدیگر با چه عمقی .
رفتار های بدون لطافت ها و طنازی های ” انسان” ی با چه حجمی)))
اندکی درنگ کنیم و ببینیم :
این همه آزردگی ، این همه توقف ، این همه توقع ، این همه خواستن بدون تلاش ،
چه حجمی از پردازش ذهن را به خو وابسته کرده است ؟
و بعد ،
با آن حجم باقی مانده چه کرده ایم ،
اگر فضای ذهن پر شود از آنچه هم جنس نیاز هامان نیست ،
و فقط به آنها به پردازیم ،
چه حجمی از ذهن می ماند برای اندیشیدن به تازه های مورد نیازمان ؟
پس نیاز هامان را چگونه آبیاری کنیم ؟
چگونه انگیخته شویم و انگیخته بمانیم ؟
اینگونه زیستن در تار پود آن نیمه پنهان ، چه فضائی برای زیستن زیبا باقی میگذارد ؟
دانسته ایم که تلاش مان در چه بستری جاری شده ؟
دانسته ایم تلاشمان را در چه بستری ___ باید ___ جاری کنیم ؟
چگونه آنها “گذشتگان ما” این چنین از بستر غریزی دستورالعمل ها و حمایت هایشان را بر
ما می ریزند،
و ما بجز آزردگی و تقابل و جدل با آنان به دستاوردی نرسیده ایم ،
زبان مشترک با آنان نیافته ایم ،
کجای زمان از ما گریخته است که :
نه تنها داشته های ذهنی آنان را نپالوده ایم ،
که گاه داشته های آنان را با رفتار خود تثبیت کرده ایم . نکرده ایم ؟
گاه به ذهنم می نشیند که :
همانقدر که آن نسل بر داشته هایشان پای می فشارند ،
همانقدر هم این نسل بر خواسته هایش پای میفشارد .
و هردو بدون شناخت __جنس __ یکدیگر در کنونه مورد زیست شان .
در امتداد دو خط موازی پیش میروند ،
نقطه اشتراکی نیست ؟
یا هست و هیچ یک از آنان به آن نمی پردازند ؟
من راه را ساده می بینم ،
اما هنوز مانده تا ابتدای آن راه ؟
اگز “شما” یان هم ساده می بینیدش،
همراه هم سری هم به ” صداقت ” بزنیم ،
آن سوتر سخن از صداقت فضا را پر کرده است .
سروی مهربان
” آفتابی لب در گاه شماست ،
که اگر در بگشائید ،
به رفتار شما می تابد ”
چهره تیره من ،
از نژادم نیست ،
از تابش خورشید سرزمینم است ،
در جاده های کویری این سرزمین ،
با شیار های بسیار زیبا در کوه ها و تپه هایش ،
رنگهای گوناگون خاک هایش ،
ثروت نهان در عمقش ،
بسیار رانده ام ،
سراب جاده ها ،
ذهن را می کشاند که باید رفت ،
بازهم رفت .
در این رفتن ها ،
چکش و الکترود ،
سورفک تانت و اسید ،
از ذهن پاک میشوند ،
و باز دوباره در سراب های به چشم نشسته ،
دچار میشوی ،
دچار باغ انار ،
دچار دانه های پیدای انار ،
دچار آفتاب و روشنی هایش ،
و،
دچار__________ نیمه پنهان ___________،
و ندانسته ایم ،
ونمی دانیم چرا ؟
این ___________نیمه پنهان __________ از این همه تابش کنار خود روشن نمی شود .
از آن سو ،
آرام آرام که از نوزادی و خردسالی و نوجوانی ،
به جوانی و میان سالی و ………….. می رسیم ،
اصلن تا آن ” ته ” بودن مان ،
این ” نیمه پنهان ” تاریک و تاریک تر می شود !!
از بستر علم و دانش هم که عبور کرده باشی،
از کارشناسی و ارشدش ،
از دکترا و فوق تخصصش ،
این ” نیمه پنهان ، با آن ضریب نفوذ بالا یش ،
همچنان تیره و تاریک در ما نشسته می ماند !!
شاید این نشان از آن دارد که :
دانش ما در تمامی زمینه ها ،
از مدیریت و برنامه ریزی ، از آنالیز سیستم ها وزایش مصنوعی ،
از هنر و ادبیات و موسیقی ،
از چه های دیگر بگویم ،
هیچ کدامشان ، ظاهرن توان واکسنه نمودن ما را در برابر این ____ نیمه پنهان _____ نداشته اند !!
یا داشته اند ( من چنین می اندیشم ) اما ” ما ” کاری برایش نکرده ایم .
اگرچه این یک واقعیت (Fact) اجتماعی است ،
اما من چنین نمی اندیشم ،
پدران و مادران ما امروز در رفتگی مفاصل خود را با زرد چوبه و تخم مرغ بدرمان نمی نشینند ،
آتل های فایبرگلاس را بر روی مفاصلشان می نشانند !
پدران و مادران ما امروز گِل سر شور با خود به حمام نمیبرند ،
شامپو های گونا گونی مو هایشان را تمیز و پر حالت می کند !
درهمین مینی سوپر یا سوپر سر کوچه امان دیگرصدای مهره های چرتکه بگوش نمی آید ،
ترازویش دیجیتال شده همه چیز را بدون صدا جمع می بندد !
سئوال من از نسل هوشمند و توانای خردورزمان اینجاست ،
سئوال من این است ،
چگونه اینان به مصرف این تازه های نسل هوشمند خود نه تنها بدون دشواری ،
که با تمایل تن داده اند ،
اما از نیاز های درونی نوین همان نسل هوشمند خود روی میگردانند ؟
و بر داشته های خود پای می فشارند !!
تفکر آنان ، دستورالعمل های آنان ،
آنچنان فراگیر است در زمان که ما باید آنها را به پذیریم ؟؟
______نسل جوان ،
توان نو کردن داشته های ذهنی یا پذیرفته شده آنان را ندارند ؟_____________
یا مسئله جای دیگری است ؟
آزردگی مان از چیست ؟
اگر چنین نیست چه کرده ایم ؟
ما نیز دچار پرداختن به همان ” مصرف ” ی ها نشده ایم ،
ما تمام تلاشمان برای لبه های بیرونی زندگی مصرف نشده ،
ما با تمام زیبائی های همان لبه های زندگی از ” مغز ” آن فاصله نگرفته ایم ؟
( از ولنتاین و برند ها و ……….. فعلن سخن نمی گویم )
میدانم ،
تلاش برای حجیم کردن و صیقل دادن پوسته زندگی ،
چندان ساده نیست ،
گاه ما بهترین حجم زندگی خویش را در این راه هزینه می کنیم ،
پس از استراحت شبانه ،
و در فضای صبگاهی بشتر دلپذیر ،
کارمان را آغاز می کنیم ،
بعد از حجمی از کار ،
گاه ندانسته همه خستگی های “کار” را باخود به خانه میبریم ،
در زیر همان سقف از بیرون صیقل خورده ،
ذهن میرود بدنبال ،
نداشته ها ، باید داشته ها !!
می خواهیم که برگ سند های داشته هایمان ،
ما را دچار لذت کند ،
نمی کند ؟؟
چرا حتمن دچار لذت می کند ،
اما لذتی که شاید تعریفش از همان ____نیمه پنهان ____ ما بیرون آمده است .
نه آن لذتی که شایسته زیستن ” انسان ” است .
درهمین میانه ، این را هم با تاکید بگویم :
((( رفتار غریزی ،
رفتار یکسو نگرانه ،
رفتار خود محورانه عمیق ،
رفتار آویخته به داشته های گذشتگان ،
رفتار بی خردانه ، که هیچ نشانی از همه ی آن دانش بدست آمده ،
کارشناسی ها و ارشدش ، دکترا ها و فوق تخصص هایش در آن دیده نمی شود ،
گاه در کنونه ما ،
میان خود ِ خودِ نسل جوان ،
بدون ارتباط با گذشتگان نیز بچشم میخورد .
نگاهی بیندازیم به:
آزردگی ها از یکدیگر به چه بهانه هائی ،
گسست ها از یک دیگر به چه بهائی و با چه آماری !!!!
انتظار ها از یکدیگر با چه عمقی .
رفتار های بدون لطافت ها و طنازی های ” انسان” ی با چه حجمی)))
اندکی درنگ کنیم و ببینیم :
این همه آزردگی ، این همه توقف ، این همه توقع ، این همه خواستن بدون تلاش ،
چه حجمی از پردازش ذهن را به خو وابسته کرده است ؟
و بعد ،
با آن حجم باقی مانده چه کرده ایم ،
اگر فضای ذهن پر شود از آنچه هم جنس نیاز هامان نیست ،
و فقط به آنها به پردازیم ،
چه حجمی از ذهن می ماند برای اندیشیدن به تازه های مورد نیازمان ؟
پس نیاز هامان را چگونه آبیاری کنیم ؟
چگونه انگیخته شویم و انگیخته بمانیم ؟
اینگونه زیستن در تار پود آن نیمه پنهان ، چه فضائی برای زیستن زیبا باقی میگذارد ؟
دانسته ایم که تلاش مان در چه بستری جاری شده ؟
دانسته ایم تلاشمان را در چه بستری ___ باید ___ جاری کنیم ؟
چگونه آنها “گذشتگان ما” این چنین از بستر غریزی دستورالعمل ها و حمایت هایشان را بر
ما می ریزند،
و ما بجز آزردگی و تقابل و جدل با آنان به دستاوردی نرسیده ایم ،
زبان مشترک با آنان نیافته ایم ،
کجای زمان از ما گریخته است که :
نه تنها داشته های ذهنی آنان را نپالوده ایم ،
که گاه داشته های آنان را با رفتار خود تثبیت کرده ایم . نکرده ایم ؟
گاه به ذهنم می نشیند که :
همانقدر که آن نسل بر داشته هایشان پای می فشارند ،
همانقدر هم این نسل بر خواسته هایش پای میفشارد .
و هردو بدون شناخت __جنس __ یکدیگر در کنونه مورد زیست شان .
در امتداد دو خط موازی پیش میروند ،
نقطه اشتراکی نیست ؟
یا هست و هیچ یک از آنان به آن نمی پردازند ؟
من راه را ساده می بینم ،
اما هنوز مانده تا ابتدای آن راه ؟
اگز “شما” یان هم ساده می بینیدش،
همراه هم سری هم به ” صداقت ” بزنیم ،
آن سوتر سخن از صداقت فضا را پر کرده است .
6th آوریل 2010 در 14:02
من کلی وقته توی کف این دوستات ام !!! خصوصا این آقاهه محترمی که سمت راست چهارزانو نشسته ( خجالت)