آقا ما برگشتیم … بیگی ما رو!
چی بگم براتون؟ از چاغالههای نیاسر بگم یا از وسط وسطی و استپ هوایی با نیلوفر و شقایق و علی و امیر و سپهر و بردیا و غزل و عمو هومان و پدر و علی و امید و ارسلان و سحر و … و یا از مهمون نوازی عمو هومان و خاله حمیرای عزیز … و یا از عملیات بزغاله گیری در منج و یا …
اصلن بهتره برای شروع از اون دختره بگم که بین راه قم به کاشان تو یه دونه پرشیا نشسته بود و داشت از شیشه عقب ماشین به ما زل میزد…
اروند (با یه عالمه ذوق و شوق): پدر نیگا کن، امیر چه جوری داره به اون دختره تو ماشین جلویی نگاه می کنه!
امیر( به سرعت و قاطعیت جواب میده): نه دایی جان … من کجا بهش نیگا میکنم، اروند داره دروغ میگه! اون دختره همش داره به من نیگا میکنه!!
بر میگردم …
31st مارس 2010 در 11:00
من ندیده میگم که پذیرایی خالو هومان حرف نداشت!
ایکاش خالو مجرد بود و ما همگی به اتفاق ایشان هوار جهانگیر خان می شدیم
حیف از خالو هومان که زود ازدواج کرد واقعا حیف
پاسخ:
چرا به جهانگیر می گویی: “خان” و به هومان می گویی: “خالو”؟
31st مارس 2010 در 11:02
کباب بره درسته با برنج محلی لرستان (چمپا؟) روغن و کره و ماست محلی
نان خانگی و عسل کوهستان و شیره ملایر
31st مارس 2010 در 11:04
اروند نازنین
به “درویش عزیز ” بگو نمیتوانیم !!
اگر میخواهد بگیریمش ،
باید و باید ،
رژیم بگیرد ،
چون نتوانستیم بگیریمش که شب ،
در همین فضای عکس ،
در چادر یا کنار آتش تا صبح بگوئیم و بگوئیم ،
سرما بهانه اش شد برای رفتن .نشد ؟
پاسخ:
حالا نه که خودتون تونستید دوام بیاورید و بمانید! تازه با اون همه تجهیزات فرامدرن!!
در ضمن ما اهل گرفتن رژیم نیستیم! ما فوقش رژیم تعیین می کنیم و یا فوق ترش اینه که می زنیم تو دهن رژیم!!
31st مارس 2010 در 15:01
اروند جان رسیدن به خیر
خوشحالم که در دیار مردان ِ مرد و در کنار خانواده ی گرم و صمیمی عمو هومان و با همراهی همسفران دوست داشتنی ، از طبیعت جادویی آن دیار لذت بردی
روزگارت همیشه بهاری … همیشه شاد … همیشه …
31st مارس 2010 در 21:54
واقعن جای همه بروبکس خالی بود … تو زندگیم اینقدر وسطی و مافیا و هفت کثیف و استپ و مسابقه دانستنی ها و مشاعره و … بازی نکرده بودم.
31st مارس 2010 در 19:09
رسیدن به خیر اروند نازنینم
31st مارس 2010 در 21:35
ممنون سانی جان.
1st آوریل 2010 در 07:19
اروند نازنین
به آقای پدر و یا همون “درویش عزیز “خومون بگو ،
با شکیبائی و استقامت و خردمندی و صمیمیت ،
شما رژیم بگیر ،
تعیین نوع آن با خودت .
قبول ِ قبول.
1st آوریل 2010 در 09:15
قبول!
1st آوریل 2010 در 14:43
اروند عزیز
باید همه از پدر ممنون باشیم که چنین فرصتی را فراهم کرد آن هم در روزهای آغازین بهار 89 در کنار خانواده ی دوست داشتنی عمو سعید و عمو محسن عزیز و جهت ی های نازنین در سرزمین همسایه آسمان …
و
سروی عزیز و باطراوت
ممنون از این همه لطفی که به ما و طبیعت بختیاری دارین؛ امیدوارم در سفرهای بعدی افتخار میزبانی شما در سرزمین آب ها را داشته باشیم
1st آوریل 2010 در 14:46
اتفاقن باید از من ممنون باشی عمو جان! حالا هر کی که ندونه، تو که می دونی … اگه اروندی در کار نبود، این سفر شکل نمی گرفت! می گرفت؟
باز هم بابت همه چیز ممنون.
سفری بود فراموش نشدنی.
1st آوریل 2010 در 15:44
کاملن صحیح است اروندجان؛ مخلصیم دربست …
1st آوریل 2010 در 16:37
ما بیشتر … به یار عزیز من نیلوفر دوست داشتنی و علی آقای مهربان سلام مخصوص برسان …
1st آوریل 2010 در 17:12
اگه من یکی از این بزغاله ها رو می گرفتم خیلی خوب می شد ولی حالا که نشد … غصه داره؟راستی این علی فوکول یه چاغاله هم به ما نداد…!البته حسابش رو رسیدم…شانس آوردید شما جای علی نبودید…اگه بودید وای…
1st آوریل 2010 در 17:13
خدا بگم این علی فوکول رو چیکارش که نکنه! بکنه؟
3rd آوریل 2010 در 09:20
آخ منم چاغالی می خوام!
4th آوریل 2010 در 18:24
به عمو هومان:
زنده باشید و ممنون
به حمیرا خانم و بچه ها سلام گرم من رو برسونید
4th آوریل 2010 در 18:32
چرا اینقدر دیر سلام می رسونی سروی جان؟!
دیگه تکرار نشه ها!