نفس کش!
هر کسی نخست این تصویر را ببیند، شاید آیندهی خوبی برای اروند در فوتبال آمریکایی پیشبینی کند! انگار که دارد نفسکش میطلبد! در صورتی که داستان میتونه اینجوری یا اونجوری هم باشه!
اصلن فاصلهی خنده و غم میتونه خیلی کوتاه باشه … مهم اینه که یه کاری کنیم که زمان توقفش هم کم باشه! با اندک بهانهای شادی کنیم و غمها را به سرعت فراموش …
درست مثل آدمکوچیکا …
31st مارس 2010 در 11:24
ناز نفست اروند
بابات که تا حالا خیلی هارو کشته منجمله منو
ببینم اون شعرهایی رو که برات فرستادم(اشعار کوچه باغی) رو به شیوه بیات تهران برای بروبچ خوندی؟
پاسخ:
ببینم … پدر دیگه کیارو کشته؟!
31st مارس 2010 در 11:27
این آقا پسر سبزه رو کیست اروند؟
پاسخ:
عجب بی دقتی اشکار آقا!
پدر که اسمشو تو وبلاگش نوشته! ننوشته؟
31st مارس 2010 در 11:28
اروند از هایده بیشتر خوشت میاد و یا مهستی؟
تا بحال بصدای پوران گوش دادی؟
پاسخ:
نه! من از صدای اون آقاهه بیشتر خوشم می آد که می گه:
دونه دونه اشکام رو گونه هامه
اگه تو نباشی
اینا باهامه
31st مارس 2010 در 15:44
بله اروند جان …
کاش می شد …
بی بهانه خندید …
کاش همه یاد می گرفتیم که بی بهانه بخنیدم
که بی بهانه ، با هم بخندیم … کنار هم و نه روبروی هم …
کاش …
و اما در مورد اون عکس دوم :
به نظر من اروند داره می گه : “پدرم اییییییییییییینقدر مطلب ننوشته داره که باید در مورد سفرمون بنویسه”
پاسخ:
البته درسته … پدرم مطلب ننوشته زیاد داره که احتمالن یه عالمشو با خودش باید ببره خدمت فرشته های اون دنیا!
منتها اینجا رو اشتپ کردی! من دارم یه چیز دیگه به امیر می گم و البته امیر هم داره جر می زنه!!
31st مارس 2010 در 21:36
در مورد عکس دوم:
من حدس میزنم که اروند پاش روی مین گاوی رفته
31st مارس 2010 در 21:38
نه! حدست غلطه متین جان.
31st مارس 2010 در 23:05
ما هم بچه تر که بودیم در دامن طبیعت فوتبال آمریکایی بازی میکردیم. وای که چه کیفی میداد پسر خاله ها رو کتک زدن
31st مارس 2010 در 23:16
من هم خیلی موافقم …. بخصوص با اون قسمت “دامن طبیعتش” واقعن موافقم!!
1st آوریل 2010 در 00:50
من تا اسم فوتبال آمریکایی میاد مزه بچگی میاد زیر زبونم. از اینکه بابا و شوهر خاله ام رو هم مجبور میکردیم با ما فوتبال آمریکایی کنن. این شرط برگشتن به خونه بود. ته بازی همه لباس ها و سر و کله مون گلی بود. چه لذتی داشت
1st آوریل 2010 در 00:53
خوشحالم که تونستم طعم شیرین خاطره های خوش کودکی را برایت دوباره ملموس سازم …
1st آوریل 2010 در 14:22
دستتو زنبور گزیده یا این که زمین خوردی؟
امیدوارم ماجرای بدی نبوده باشه
1st آوریل 2010 در 14:42
نه! اگه زنبور گزیده بود که اونجوری نمی خندیدم! می خندیدم؟
1st آوریل 2010 در 14:46
فوتبال آمریکایی رو عالی اومدی اروند جان ….
1st آوریل 2010 در 14:49
خودمونیم، عمو جان تو هم هیکلت کم به فوتبال آمریکایی نمی خوره ها! می خوره ها؟
1st آوریل 2010 در 17:07
آقا چرا رفتی آمریکا؟…بیا همین جا تو ایران…یکم ایران رو به اوج برسون حالا تا آمریکا…
1st آوریل 2010 در 17:12
باشه اینم به خاطر تو … اصلن ویزامو پاره کرده و بلیطم را کنسل می کنم! خوبه نیلوفر جان؟
1st آوریل 2010 در 21:38
yes…
1st آوریل 2010 در 23:59
OK
3rd آوریل 2010 در 09:22
بابا مرد آهنین!
چه هیکلی ! چه ژستی پسر!
دلم برات تنگ شد که!