من كه هنوز چيزي ياد نگرفتم!
اين يكي دو هفته خيلي براي من روزهاي مهمي بوده و البته طبيعتاً چون براي اروند روزهاي مهمي بوده، ميتونه مهمترين رويداد خونوادهي كوچيك من هم به حساب بياد!
فكر كنم مهمترينش اين باشه كه سرانجام رسماً پروژهي سواددار شدن رو شروع كردم و به همراه يكي دو ميليون كودك هفتسالهي ديگر، از روز 31 شهريورماه 86 رفتم مدرسه!
راستش مراسم جالبي هم براي روز اول تدارك ديده بودند … اولاً چون همزمان با سالگرد حملهي عراق به ايران بود، بچههارو به ياد آن روزها انداختند … بعدش چند تا مدرسه پسرونه ودخترونه رو انتخاب كرده و بردند در مصلي كرج تا در آنجا به صورت مستقيم و با حضور امام جمعه و نمايندگان شهر كرج آغاز سال تحصيلي را براي كلاس اوليها جشن بگيرند؛ اونهم در مراسمي كه به طور مستقيم از راديو كرج پخش ميشد. قسمت خوبتر ماجرا اين بود كه براي بار دوّم از زير قرآني كه امام جمعه دستش گرفته بود، رد شديم (بار اول هنگام خروج از خونه و توسط مامان بود) و در ضمن يك راديو خوشگل هم به من هديه دادند كه من هم اونو فردا صبحش دادم به پدر و بهش گفتم: اين اولين چيزي بود كه خودم تهيه كرده بودم و ميخوام اونو به شما هديه بدم!
خلاصه اينكه روزهاي آغازين مدرسه براي من خيلي خوب گذشت، بخصوص كه با برخي از دوستام مثل مهيار كه از قبل ميشناختمش تو يك كلاس افتاديم. معلم من، خانوم حاتمي نيز خيلي معلم دوستداشتني و مهربوني هست و اطلاعات خوبي داره! ولي روز دوّم به من گفت: اروند: امروز يه خورده شيطونتر از ديروز شديها! آخه بچهها از من در بارهي جديدترين سيديها و كارتونهايي كه ديده بودم سؤال ميكردند و من هم مجبور بودم كل داستان رو براشون تو كلاس تعريف كنم ديگه!!
با اين وجود، نميدونم چرا زنگ پايان كلاس و مدرسه رو اونقدر زود ميزنند، طوري كه وقتي مامان براي بردنم اومد، با تعجب بهش گفتم: من كه هنوز چيزي ياد نگرفتم، كجا بيام؟!
راستي! شب قبلش هم (30 شهريور 86) براي اوّلين بار به اتفاق پدر به ديدن يك مسابقه فوتبال واقعي بين دو تيم سايپا و استقلال اهواز در ورزشگاه دكتر شريعتي كرج رفتم كه خيلي برام جالب بود. فقط حيف كه تيم علي دايي برنده نشد! تازه اصلاً نفهميدم كه چرا طرفدارهاي استقلال اهواز پس از زدن گل به سايپا در همون دقيقه اول، مدام شعار ميدادند: دايي بايد برقصه … دايي بايد برقصه! آخه وقتي يك تيمي عقب افتاده، مگه مربياش ميتونه برقصه؟!!
يك اتفاق ديگري هم تو ورزشگاه برام جالب بود كه اونو گذاشتم روز 23 مهرماه و به بهانه حركت سبز وبلاگنويسها بگم.
راستي! ممنون كه تولدم را يادتون بود و تبريك گفتيد (بخصوص باباي عزيز فردا كه انگار مثل پدر ديگه وقت وبلاگنويسي نداره!)…
ديشب مامان به من ميگفت: اروند جان چه كيكي براي تولدت بخرم، خوشحالتر ميشي؟ بهش گفتم: من با شما و پدر باشم خوشحالم، كيك نميخوام (قيافهي اين دو تا پس از شنيدن جواب من، واقعاً ديدن داشت!).
و دست آخر اين كه جمعه پيش به اتفاق پدر و دايي علي دو دور در پيست دوچرخهسواري چيتگر، دوچرخه رونديم (حدود 10 كيلومتر) و بعد قيافهام اينجوري شد!!
البته يادم رفت كه بگم تو فوتبال دستي حريف ندارم و پدر را با حساب 59 به 56 ميبرم!!!
امروز هم رفتيم فيلم «كلاهي براي باران» ولي من هر چه كردم، خندم نگرفت! در حالي كه واسه فيلم زير درخت هلو داشتم از خنده ميمردم!
9th اکتبر 2007 در 08:05
اروند عزیزم
تولدت با کلی تاخیر مبارک!
می بخشی گل پسر خیلی سرم شلوغه…
آرزو می کنم همیشه سالم و خوب و خوش کنار مامانی و پدر عزیزت باشی. لبت خندون.
15th اکتبر 2007 در 00:41
سلام اروند جان. خوبی؟ دیگه نقاشی از من نکشیدی؟ نقاشیتو خیلی دوست داشتم. قراره پدر رو دعوت کنیم دانشگاه شیراز تو هم حتما بیا!
22nd اکتبر 2007 در 12:31
تولدت با تاخير مبارك مبارك
باورم نمي شد مدرسه رفتي، مدرسه رفتن و باسواد شدنتم مبارك باشه
4th آوریل 2017 در 18:09
[…] […]