درسي كه تماشاگران كاوازاكي به ما دادند!
«ثروت حقيقي يك ملت، در ذخيرهي طلا و نقرهي او نيست، بلكه در توان يادگيري او، در بصيرت او و در درستكاري فرزندان اوست.»
جبران خليل جبران
چندي پيش، يعني در آخرين جمعهي تابستان 86 به اتفاق اروند، راهي ورزشگاه شهيد دكتر شريعتي كرج شديم تا در پاسخ به اشتياق او، بتواند پيش از بازگشايي مدارس، مسابقهي فوتبالي را از نزديك ببيند. يكي از مشاهدات اروند – كه ظاهراً برايش حيرتآور بود – نحوهي تخمه خوردن تماشاچيهاي عزيز فوتبال بود كه بدون هيچ ملاحظهاي، پوست تخمههاي خويش را بر روي همان سكوهايي كه نشسته بودند، ميريختند!
ياد مسابقهي رفت دو تيم فوتبال سپاهان اصفهان و كاوازاكي ژاپن افتادم كه چند روز قبل از آن در ورزشگاه فوتبال اصفهان برگزار شد و دوربين برنامه ورزش و مردم، طرفداران ژاپني تيم محبوب خود را در پايان بازي نشان ميداد كه چگونه هر كدام مشغول جمعآوري بقاياي مواد غذايي، بطريهاي آب و ديگر زبالههايي بودند كه به ورزشگاه آورده بودند؛ آن هم ورزشگاهي كه به شهر و كشور آنها تعلق نداشت!
امروز، 23 مهرماه 1386 است و بيش از 14 هزار وبلاگنويس از اغلب مليتهاي جهان در حركتي خودجوش و غيردولتي تصميم گرفتهاند تا از محيط زيست بنويسند؛ دريغم آمد تا در دفتر مجازي اروند، به اين بهانه اثري به يادگار نماند …
اروند به من ميگفت: پدر! ميبيني چه جوري همه دارند آشغالاشونو ميريزن زمين؟! خيلي كار بدي ميكنند، نه؟!
براي حفظ محيط زيست، بايد از زيستگاه خود شروع كنيم و نه تنها در پاكيزگي آن بكوشيم، بلكه حرمت اين پاكبودن و پاك ماندن را نيز به فرزندان معصوم و پاكنهاد خويش بياموزيم؛ به همان كودكاني كه فرداي اين سرزمين را به دست خواهند گرفت.
13th نوامبر 2007 در 09:39
سلام پسر! خوبی اروند ؟ از عکسات معلومه که خوبی و از این بابت خیلی خوشحالم. با یاد آوری بابا ممکنه منو یادت بیاد و اون شعری که بار اول بخاطرش با هم حرف زدیم..
در هر صورت باز هم از بابا می تونی بپرسی که این آدمهای یه کم بزرگ شده! چرا یه وقتایی هی هستن و بعد یهو نیستن و بعد باز برمی گردن و از این حرفها..
در هر صورت دلم تنگ شده بود برات. رفتم وبلاگ بابا و بعد اینجا.. امیدوارم سالم باشی و خوب و سرحال 🙂
15th آگوست 2008 در 10:24
[…] – درسي كه تماشاگران كاوازاكي به ما دادند! […]
18th اکتبر 2012 در 11:24
دلم براي خودت و پدرت تنگ شده پسر جون !
18th اکتبر 2012 در 11:31
دوای دلتنگی که کاری نداره مسعود جان.
بلندشو یه روز با خانم والده بیا منزل یک دست شطرنج هم با هم بزنیم.
18th اکتبر 2012 در 12:05
چشم 🙂
حالا نمي شد به جاي والده سلطان ؛ مي گفتي با كس ديگه بيام !؟
18th اکتبر 2012 در 13:23
می بینم که با والده هنوز هیچی نشده مشکل پیدا کردی! نکردی؟
20th اکتبر 2012 در 08:27
😀
حالا شما همراه بهتري برام پيدا كن اروند جان !
20th اکتبر 2012 در 09:33
بهترین همراه کتاب است که تا نخواهی لام تا کام سخن نمی گوید!