روزهايمان را نفروشيم!
تق تق تق تق بر در زد
بابا از بيرون آمد
رفتم در را وا كردم
شادي رو پيدا كردم
وقتي بابارو ديدم
فوري او را بوسيدم
بابا آمد نان آورد
با لبخندش جان آورد
بابا آمد به به به
مامان خنديد قه قه قه
با او روشن شد خانه
او شمع و ما پروانه
نميدانم چند نفر از مخاطبين اين سطور، فرزند كلاس اوّلي دارند و مثل من و همسرم شاهد خواندن اين شعر زيباي مصطفي رحماندوست عزيز، از دهان شيرين فرزند دلبندشان بودهاند … فقط ميتوانم بگويم: حاضرم بارها و بارها شنوندهي اين شعر ساده با صدا و لحجهي منحصربهفرد اروند باشم … چقدر آرامشبخش است و چه اندازه خستگي يك روز كاري فشرده را از تن به در ميكند و دوباره يادمان مياندازد كه «او» چقدر به ما لطف دارد كه چنين سرمايه و موهبتي را ارزانيمان داشته؛ ثروت گرانسنگي كه همهي ابرالماسهاي همهي گنجينههاي همهي بانكهاي همه كشورهاي همهي قارههاي جهان هم نميتوانند ياراي برابري با ارزشش را در نزد ما بدست آورند.
راستي! چرا بعضي وقتها يادمان ميرود كه صاحب چنين سرمايهي هنگفتي هستيم و از «نداريها» گله ميكنيم؟ كداميك از آن نداريها را حاضريم با اين «دارايي» معاوضه كنيم؟!
ياد جملهاي از سقراط افتادم كه در واپسين دم حيات، آرزو داشت آن را بر روي بلندترين بناي آتن و خطاب به يونانيان غفلتزده كه مرگش را انتظار ميكشيدند، فرياد زند. آن آرزو كه هيچوقت تحقق نيافت، اين بود: «اي دوستان! چرا با اين حرص و ولع، بهترين و عزيزترين سالهاي زندگي خود را به جمع ثروت و سيم و طلا ميگذارنيد، درحالي كه آنگونه كه بايد و شايد در تعليم و تربيت اطفالتان كه مجبور خواهيد شد ثروت خود را براي آنها باقي گذاريد، همت نميكنيد (برگرفته از: در ضرورت تعليم و تربيت، دانشگاه تربيت معلم، چاپ 1352)»؟!
قدر «اروند»هاي زندگيمان را بدانيم … حتا اگر «آنها» ديوانه بخوانندمان:
آنها ديوانهام ميپندارند
زيرا نميخواهم روزهايم را
به طلا بفروشم!
من آنها را ديوانه ميانگارم؛
زيرا گمان ميكنند كه روزهاي من
فروشي است.
«جبران خليل جبران»
روزهايمان را نفروشيم … روزهاي با اروند و يلدا و … بودن را …
26th نوامبر 2007 در 03:29
: )
29th نوامبر 2007 در 23:51
روزهايمان را نفروشيم… روزهاي با اروند و يلدا و… بودن را…
دلم لرزيد از اين جمله، دلم لرزيد از آن شعر… چه كنم با اين همه كار و روزمرگي…
خالق “جام باز” بي نظير است… ببوسش
1st دسامبر 2007 در 18:57
دوستت داریم اروندی
1st دسامبر 2007 در 19:00
می دونی مامان و بابای من هم جفتشون تو اقبال دنیا امدند؟؟؟
3rd دسامبر 2007 در 18:34
سلام
تقریبا همه مطالبی که در مورد اروند عزیزت نوشته بودی را خواندم بسیار لذت بخش بود خصوصا اون دفترچه جیبی خیلی باحال بود کلی خندیدم.
خدا برات نگهش داره
صد سال زنده باشه
منم کیمیا کوچولومو خیلی دوسش دارم
4th ژانویه 2008 در 18:26
منم وقتی می خونم یاد این می افتم که روزهام رو باید با دخترم بگذرونم! تن من هم لرزید نکنه براش کم گذاشته باشم…