یلدا را که دیدم؛ یادم افتاد که چقدر زود، دیرها از راه میرسند!
انگار همین دیروز بود که هنوز نیامده بود و برای همین، پدرش را بابای فردا مینامیدند … امروز اما وقتی این دخترک نازنین را با آن فیگورهای خانومانه یا خانومونه! و با اون تنپوشهای دلفریب و خوش رنگ دیدم؛ یادم افتاد که آن دیرها و آن دورها ممکن است زودتر از آنچه در خیالمان میگذرد، از راه رسد … غافل از این که ما هنوز در اندیشهی فرارسیدن زمان مناسب هستیم برای بازکردن بند کفش و لمیدن بر ساحل آرامش …
آهای آدمبزرگای همیشه گرفتار و پرکار و بیحوصله!
ما آدم کوچیکا، آیینهی بی زنگار زندگی هستیم؛ فقط کافی است لحظهای درنگ کنید و ما را دریابید …
آنگاه درخواهید یافت که اغلب:
چنان به زندگی بی نشاط خو کردید
که نقش روشن لبخند یادتان رفته ست
و پیچک غم، برق ارغوان شادی را
به باغ خاطرتان، جاودانه پژمرده ست …
15th آگوست 2009 در 22:13
ما آدم کوچیکا، آیینهی بی زنگار زندگی هستیم؛ فقط کافی است لحظهای درنگ کنید و ما را دریابید
خیلی ها یا این رو نمی دونن یا از یاد بردن
15th آگوست 2009 در 22:42
البته نیلوفر خانوم شما که ماشاالله واسه خودتون خانومی هستید کدبانو … شما چرا شکسته نفسی می فرمایید؟! ولی موافقم که که خیلی ها اینو نمی دونند!
16th آگوست 2009 در 09:18
دقیقا…چشم بهم بذاری عکس اولین روز مدرسه این جوجو خانم اینجاست
16th آگوست 2009 در 09:50
و شايد هم چشم هم بر هم نذاري! بستگي داره كه تو سرازيري باشي يا سربالايي! يعني فكر مي كني كه كجاي داستان قرار گرفته اي؟ داستان زندگي و مرگ …
16th آگوست 2009 در 15:30
ظاهر زندگی با باطنش از زمین تا آسمان فرق می کند
پاسخ:
برونم کی خبر داد از درونم؟
که این خاموش و آن آتشفشان است
نقابی داشتم بر چهره آرام
که در پشتش چه توفان ها نهان است …
16th آگوست 2009 در 17:23
چقدر این دخملک بامزه و خوشگله. خدا همیشه حفظش کنه .
آدم بزرگا هم همیشه اینقدر به فکر کار و گرفتاریهاشون هستن که خیلی دیر به دیر به یاد این می افتن که با این چیزهای ساده هم میشه خوشحال بود
ممنون که یادآوری کردی :*
پاسخ:
و ممنون که همراهی و همدلی می کنی سانی جان.
16th آگوست 2009 در 20:32
بهتره یه سری به خودم بزنم.
منتظرتم
16th آگوست 2009 در 20:46
تا بری یه سری به خودت بزنی، بشمار سه اومدیم عمو جان …
18th آگوست 2009 در 12:06
اروند عزيزم، نمي دونم چي بگم جز اينكه به داشتن دوستاني مثل تو و پدر گراميت مي بالم…
18th آگوست 2009 در 13:01
من که جداً دوس داریم وقتی پدر شدم، بشم یه چیزی تو مایه های بابای فردای نازنین. خوش به حال مامان فردا و یلدا …
20th آگوست 2009 در 12:58
مطمئن باش معلمي در كنارت داري كه بي نظير تر از آن چه هستي خواهي شد.
21st آگوست 2009 در 09:24
شرمنده! اما مطمئن نیستم. در هر حال ممنون از لطف و مهربانی هایت …