دنیای بدون پشهبند، انگار چیزی کم دارد! ندارد؟
آقا نمیدونید این پشهبند در اون خنکای شبهای بام ایران، چقدر میتونه لذت بخش باشه … من که هیچ، امّا پدرم ول کن پشهبند خونهی عمو هومان نبود که نبود … انگاری با پشهبند میرفت تو دل خاطراتی که هم چهرهاش را مشعوف میکرد و هم یه جورایی افسوس و آه و حسرتش را به آسمان میبرد.
راستی! شما تا به حال پشهبند را امتحان کردهاید؟ یا خاطرهای از آن دارید؟!
نتیجهگیری سفری!
از چه دلتنگ شدی؟
زندگی شاید تجربهی خواب در یک شب خنک تابستانی
در فضای حریرگونهی یک پشهبند باشد!
25th آگوست 2009 در 07:49
وای! پرت شدم تو رویای هشت سالگی خودم،خیالات رنگی ؛دخترونه و حریرگونه ای که در پشه بند حیاط خونه مادر بزرگم داشتم…
پاسخ:
خوبه كه تو پرت شدي! ما رو كه اينداختند توش!
25th آگوست 2009 در 07:55
راستی!درست فهمیدی؛
با دیدن این عکس و متعاقبش درگیر حس نوستالژیک شدن ؛آدم بی اندازه دل تنگ اون روزها می شه…
واین که بابت تجربه این حس تو این روزگار خیلی خوش شانس بودی؛ پسرک عزیز!
پاسخ:
ممنون. البته من خوش شانس نيستم! بيشتر پدر و مادرم خوش شانس هستند كه يه فروند اروند دارند!
25th آگوست 2009 در 08:14
البته زیاد هم به پشه بند اطمینانی نداشته باش ،پشه ها که در هر صورت منو نیش می زنند ،چه پشه بند باشه چه نباشه،نمی دونم از کجا می یان تو؟؟؟
25th آگوست 2009 در 09:36
احتمالاً رديابي كردند ديدن گوشتت زيادي شيرينه! واسه اينه كه مي يان تو!
25th آگوست 2009 در 09:48
اروند جون وبلاگت خیلی خوشگله . مامان منم مثل پدر شما محیط زیستیه و همه اش برای طبیعت نگرانه . تفاوت من و تو فقط توی سن مونه . البته فقط اندکی!!! به من سر بزن
25th آگوست 2009 در 10:40
سلام زينب جون … از آشنايي باهاتون خوشحالم و البته غم آخرتون باشه! انگار شما هم حسابي با يه آدم محيط زيستي تو خوونه درگيري داريد. نه؟
25th آگوست 2009 در 10:47
آخ آخ اسم پشه رو نیار که هرچی از بچگی و پشه یادم میاد جز اشک و آه چیزی نیست . جای نیش پشه روی بدنم جوری زخم می شد و چرک می کرد که کار به پنی سیلین می کشید . یکی از معضلات مامان و بابا تو مسافرتها ، حفظ فاصله ایمنی بین من و پشه ها بود .
اما خنکای شب و پشه بند و اون رختخوابهای گل منگولی که آدمو یاد رختخوابها و پشت بوم خونه مامان بزرگ میندازه که می پریدیم روی تشک یخ و لحافو تا زیر گلو می کشیدیم بالا ، بدجوری هوس انگیزه .
25th آگوست 2009 در 11:43
به به … مي بينم كه داره تعداد گوشت شيرين ها يا شيرين گوشت ها افزوده مي شه! جالب اينجاست كه توي اين سفر، تقريباً همه رو پشه زد جز پدر را! كه خودش مي تونه خيلي از واقعيتها را افشا كنه! نمي تونه؟
25th آگوست 2009 در 11:47
در مورد محیط زیستی ها گل گفتی
از وبلاگت خیلی خوشم اومده
من لینکت می کنم
25th آگوست 2009 در 11:55
آخ جوون … مي بينم كه تو هم دل پري داري از اين آدماي سبز! منم لينكيدمت …
25th آگوست 2009 در 12:16
نه!نمی تونه!دنبال یه راه دیگه برای افشای حقایق بگرد!
چون من هم هیچ وقت دچار گزش پشه نمی شم!
تازشم هیچ وقت فکر نکردم چون گوشتم شیرین نیست(که خیلی هم هست!!)منو نمی گزند!
پاسخ:
بزن زنگو!
25th آگوست 2009 در 12:30
سلام عمو اروند…بسیار امیدوارم که شما هم مثل بابا صاحب اندیشه های عمیق و سترگ شوی. ایران آباد به داشتن چنین فرزندانی نیاز دارد…راستی یک دوست وبلاگ نویس دیگر هم دارم هم سن و سال شماست تونستی بهش سری بزن http://www.soroush8.com
پاسخ:
ممنون از لطفتون. راستی! اون دوست کوچولو با شما نسبتی هم دارد؟
25th آگوست 2009 در 12:51
احساسات نوستالوژیک قدیم هم چندان جالب نیست کچلی تراخم آبله آب آلوده(هرچند بازهم آلوده شده) کوچه های خاکی دست شویی های ایرانی بیرون از ساختمان و آفتابه مسی و……چیزی نیست که نبودش جای افسوس خوردن داشته باشه
ایهم که میگویند مردم قدیم بهتر بودند بنظرم اشتباه است الان مردم ذات واقعی خودشان را نشان دادند قدیم پشت پرده ریا کاری بود..
راستی نگفتی چی خوردی و چی سوغات آوردی؟
پاسخ:
اتفاقاً مردم قدیم خیلی ساده و بی ریاتر از امروز بودند. من هم فقط جوجه کباب، میگو و پیتزا و سوسیس و کالباس خوردم! چون تو رژیم هستم!! سوغاتی هم خودمو آوردم که از هر چی سوغاتیه، باحال تره. مگه نه؟
25th آگوست 2009 در 12:54
راستی زولبیا و بامیه تهران چنده؟ افطاری آش رشته خوردی؟با این گرونی حلوا و شله زرد درست کردن دل شیر می خواهد
همش بهانه بیاور درویش خان از سرکار میاد خونه با دست پر بیاد
پاسخ:
من نه از آش رشته خوشم می آد و نه از زولبیلی بامیلی …
25th آگوست 2009 در 13:33
آره.فکر کنم شبیه مامانم باشم…
راستی در مورد پشه…
به نظر من موجودات بی نهایت دوست داشتنی هستند!من از بچگی دوسشون داشتم
این که دوسشون داشتمو خودشونم میدونستند…چون هیچ وقت نیشم نمی زدن…
پاسخ:
البته تو یه دو سه درجه خوشگل تر از مامانتی، شکسته نفسی نکن! چه جالب؛ اولین دختریه که می بینم پشه ها رو دوس داره! حتا کلروفیل هم پشه دوس نداره؛ با اینکه عاشق روباهه! می گم: شاید به وسیله پشه ها از پسرا انتقام می گیری کلک؟!
25th آگوست 2009 در 18:48
اروند، آی گفتی من به مامانمو بابام گفتم یه شب بیرون بخوابیم واز انها قول هم گرفتم اما چه فایده وقتی در باره ی قولشان حرف می زنی می رن تو هپرود…………………….!
25th آگوست 2009 در 19:55
عجب! منو بگو فکر می کردم خودتون دوس ندارید بیرون بخوابید. صبر کن! حال اون عمو هومان و خاله حمیرا رو می گیرم! زنده باد آزادی در خوابیدن … اصلاً ما همه با هم هستیم و هر جا بخواهیم نمی ترسیم و می خوابیم!
25th آگوست 2009 در 22:15
اروند جون
یادت هست بعد از تو ؛ پشه ها بیشتر دوست داشتن با کی حال کنن ؟
عمو … و اون هم به علت ..
26th آگوست 2009 در 00:07
اون که بععععله! خداییش اگه خاله حمیرا نبود، شاید می شد شما رو شیرین گوشت ترین آدم شهر ستاره ها معرفی کرد! باور کن … اصلاً می خوای قسم سه قسمتی بخورم؟!
16th دسامبر 2009 در 15:15
گفته شده که در مصر باستان دو گروه آدم بودند.آدمهای عاقل و آدم های کم عقل.و آنها که عاقل بودند پشه بند ساختند و شبها را در آرامش خوابیدند تا صبح و آدمهای کم عقل که نمی دانستند با پشه بند می توان راحت خوابید تا دم صبح از نیش پشه ها در امان نبودند و بیدار می ماندند و بنابراین …..ستاره شناس شدند….
…و من یک ستاره شناسم.پس هیچ ایده ای از پشه بند ندارم…..