استفاده ابزاری از جهانگیرخان توسط اروند!
در ادامهی روایت سریالی از سفر به دیار ستارهها، بد ندیدم تا ملاقاتم را با نخستین خان راس راستکی زندگیم واستون تعریف کنم. خان مهربونی به اسم جهانگیرخان که مثل همهی آدمهای قدرقدرت دیگهای که تو ذهنم دارم، باید هیکلی، جدی و البته مهربون باشه که بود. من هم در شب 30 مرداد ماه 1388 بر بلندای روستایی مشرف به شهر لردگان با این خان مهربون و خونوادهی دوستداشتنیاش که عبارت بود از 5 تا پسر و یه دونه همسر آشنا شدم. منتها آشنایی من با جهانگیرخان، مصادف شد با آگاهیام از قصد پلید پدر واسه برگشت به تهران در فردای آن روز! منم که خیلی ناراحت بودم و دوس نداشتم به این زودی برگردم، طی یک عملیات متهورانه، هوشمندانه و البته زیرکانه! قهر کردم و نیامدم پای سفرهی شام تا این که در حضور جمع و با وساطت جهانگیر خان توانستم از پدر قول بگیرم که بی خیال کار و بارش بشه و عملاً نشون بده که خونوادهاش، واسش از کارش بیشتر اهمیت داره.
خلاصه وقتی این وساطت کار خودش رو کرد، من هم شروع به بازی و شیطونی در خونهی بزرگ جهانگیرخان کردم که این عکسها هم یه خورده از شیطونکاریهای منو نشون میده!
راستی! جهانگیر خان شیش تا پسر داشت که آخرینشو در سه سالگی از دست داده بود … اما وقتی از ماجرای مرگ آن پسر کوچکش صحبت میکرد، به قدری ناراحت و منقلب شده بود که انگار فقط همین یه پسر رو داشته است. جهانگیر خان آدم خیلی مهربونی بود و دلش برای حفظ جنگلهای بلوط هم خیلی میسوخت و داشت تعریف میکرد که چگونه در طول 30 سال گذشته با کدخدامنشی توانسته جلوی تخریب خیلی از این جنگلها رو در لردگان بگیره … اون یه عالمه درد دل هم واسه پدر کرد که البته من چیز زیادی ازش دستگیرم نشد.
24th آگوست 2009 در 07:34
بابا تو خیلی کارت درسته ! من هنوز یه خان راست راستکی ندیدم!هر کیو دیدم که فکر کردم
خان -ه ؛بعدش تو زرد از آب در اومد!!
و البته ؛ همیشه به خوشی اروند عزیزم
پاسخ:
آخه خان واقعی رو نمی شه از روی ظاهرش تشخیص داد! مشکل شما – احتمالا – اینه که تحت تأثیر ظاهر داستان، باطنش را از یاد برده اید. باید استراتژی دیداری خویش را تغییری راهبردی دهید!
24th آگوست 2009 در 08:08
سلام بر اروند عزیز…یه کم از این فن هایی که روی پدرت اجرا می کنی به منم یاد بده شاید یه وقت هایی لازمم شد
پاسخ:
به مرضیه بگو! اون خودش علامه دهره!
24th آگوست 2009 در 09:29
اروند جان خوشحالم كه بهت خوش گذشته . مطمئنم كه اگر پدر يك هفته ديگه هم مسافرتو تمديد مي كرد ، بازهم دلت مي خواست بيشتر مي موندين . آخه من هم يك وروجك دوست داشتني مثل خودت دارم و مي دونم كه شماها هيچوقت از مسافرت و بازي سير نمي شين .
پاسخ:
آره واقعاً. تعجبم از اینه که شما آدم بزرگا چرا از بازی اینقدر زود سیر می شین؟ یعنی چیزی بهتر از بازی و خنده و شوخی و مسافرت هم تو دنیا وجود داره؟ راس راسی که بلا نسبت شما، برخی از این آدم بزرگای چسبیده به میز و صندلی یا لمیده در مبل و رختخواب و تختخواب را باید به بخش اورژانس بیمارستان محل معرفی کرد.
24th آگوست 2009 در 09:50
درمورد كامنتي كه براي من گذاشتي اروند جان فكر مي كنم كمي سوء تفاهم پيش آمده . تو ، آهو يا هركس ديگه اي كه بخواد بره درجهت رسيدن به دنياي بهتر و زندگي قشنگتر ، عزيزان و اطرافيانش نه تنها مانعش نمي شن ، بلكه كمكش هم مي كنند و خوشحال هم مي شن كه اونو به هدفش نزديك كنند . منظور من از رفتن چيز ديگه اي بود كه در جواب كامنتت نوشتم .
پاسخ:
شرمنده! من از اون جور رفتنا چیزی حالیم نمی شه … و دوس هم ندارم که حالیم بشه!
24th آگوست 2009 در 10:04
این شد یک مقاله مردونه!
احسنت اروند آفرین حالا شدی یک مرد واقعی حقا که شیر پسر درویش خانی
ماشالله به جهانگیر خان می گویند یک مرد واقعی ابرو های پر سبیل شکم شلوار پاچه گشاد بختیاری با شش تا نره شیر(فقط تنها ایرادی که به خان وارده ایه که چرا فقط یک زن!خانی با این کمالات یک زن به کجاش میرسه؟ زن مثل چراغ خونس ایشالله چهلچراغ خونت همیشه پر نور باشه) خوب کباب بختیاری و برنج چمپا و کره و ماست محلی که حتما خوردی کاشکی می گفتی جهانگیر خان قس برنو برات برقصه(قص برنو یک جور رقص محلی بختیاری هاست شکار و تفنگ و اسب و طبیعت تو خون بختیاری های واقعیه
گوش کن اگه خان دختر داشت و میگرفتیش نونت تو روغن بود اولا چون داماد دوستند با یک خانواده اصیل وصلت می کنی و قیمت زمین های خان روزبروز بالاتر میره
پاسخ:
باشه؛ دفعه بعد که رفتیم پیش خان، بهش می گم … یعنی به خانومش، شماره تلفن تو می دم و می گم که جواب انتقاد مردانه ات را به صورتی زنانه بدهد!
24th آگوست 2009 در 10:09
این قه ذغال هم عجیبه تو ایران تا 50 سال پیش که نفت کم بود 90درصد جنگلهای زاگرس را مجبور بودند ذغال کنند اما الان بجز روستاهای دورافتاده از ذغال بعنوان ژغال استفاده بهینه می کنند!ژغال بلوط کوچیکه اما ژغال کهور و گز را دوستان بعنوان سینه کفتری می شناسند بنظرم هرگونه تولید و استفاده از ژغال باید در کرمان ممنوع بشه و مشرف کنندگان کرمانی ژغال باید محکوم به کاشت (و مهم تر از کاشت نگهداری)100 نهال گز و کهور و تاغ بشوند
پاسخ:
می بینم که اطلاعاتت در مورد ژغال هم کم از ذغال نداره کلک! می دونی هر کیسه ذغال بلوط تا 40 هزار تومان در لردگان معامله می شه؟
24th آگوست 2009 در 10:25
و البته زیرکانه! قهر کردم و نیامدم پای سفرهی شام ….
آفرین گریه بر هر درد بی درمان دواست…اما در این قبیل موارد کوباندن پا بر زمین و چنگ زدن در صورت و ریش درویش خان و کندن موهایش هم بسیار سودمند است آویزان کردن لب هم مستحب می باشد
پاسخ:
گفتی مو! یادم افتاد بگویم: موهایم کو؟ چه کسی بود صدا زد: پدر؟!
24th آگوست 2009 در 12:30
چه تیپی اروند جانم. یاد میرزا کوچیک خان افتادم :)) این تیرکمون کشی هم خیلی با حال بود .
پاسخ:
واقعاً لذت می برم از داشتن چنین خوانندگان فهیمی که به درستی واقعیتها را می بینند!
24th آگوست 2009 در 13:51
اگه بخوام با یه ایدئولوژی کلی به مساله نگاه کنم باید بگم در کل ظاهر مهمه لااقل در تشخیص خان!ولی خداییش تو منظورت این نبود که یه آبانی فقط از روی ظاهر قضاوت کرده که!؟
24th آگوست 2009 در 13:58
پس دو حالت داره! یا طرف خیلی آبانی تر بوده که یه آبانی رو برده لب چشمه و تشنه برگردونده! و یا اون آبانیه، یه جورایی آذری بوده! و ناغافلکی در آبان بر خورده! اگه حالت دوم درست باشه که هیچ! اما اگه حالت اول درست باشه که اونوقت باز دو حالت داره که … اونوقت: آقا اجازه … من شرمنده! تا همینجاشو بهمون درس دادن!!
24th آگوست 2009 در 14:09
حالت دوم که درست نیست!
بذار در مورد حالت اول فکر کنم,بهت می گم!
24th آگوست 2009 در 14:11
باشه می ذارم … فکرو می گم. فقط زیاد نکن! حالت اولو می گم … که می خوای فکر کنی در موردش!!
24th آگوست 2009 در 15:37
بهش می گم … یعنی به خانومش….
تا سالیان گذشته که زندگی کوچنشینی رونق داشت به دلیل کار سنگین و تعدد بچه ها خود همسران برای شوهران خود به خواستگاری می رفتند تا با آمدن همسر جدید از فشار کارها کاسته گردد و این امر چیز بدی نبود زنان سخت کوش عشایر به دلیل سختی محیط به سرعت شکسته می شدند،
24th آگوست 2009 در 15:41
باشه! توضیحات تکمیلی تون رو هم به سمع و نظر می رسونم! شاید در مجازات تخفیفی قایل شده و از گیوتین رهایی یافتید!
24th آگوست 2009 در 15:45
گفتی مو! یادم افتاد بگویم: موهایم کو؟ چه کسی بود صدا زد: پدر؟!
…..شدیدا با این نظر مخالفم ابهت درویش خان به همین حالت فعلی است نبودید که ببینید در سالن همایش درویش خان چه خوش می درخشید و چه جزبه ای داشت خوب دکتر فرود کلی مو دارد ولی آیا قابل مقایسه با درویش خان از لحاظ سواد و تشخص است؟هرگز مهم شخصیت درویشخان است درضمن تا 100 سال پیش ابهت مردها در سرتراشیده آنها بود.
پاسخ:
راستشو بگو! چقدر ازش گرفتی داری اینجوری تعریفشو می کنی؟!
24th آگوست 2009 در 15:59
انشالله که اروند بزرگ شدی و خواستی زن بگیری با یک کارمند بانک ملی ازدواج کن که هم درآمد خوبی دارد وام می توانی بگیری ایشان چون شاغل است قدر پول را می داند و چون کار می کند وقتی به خانه می آید چون خسته است زیاد سربه سرت نمی گذارد دبیر ریاضی و فیزیک و زبان هم چون کلاس خصوصی می گذارد خوب است اگر یک دندانپزشک هم بگیری بصرفه است
24th آگوست 2009 در 16:03
اما به نظر من، زن خوشگل باشه، تو دل برو باشه، خوش هیکل باشه، طناز باشه، شیطوون باشه، با معلومات باشه، حالا کارمند بانک هم نبود، نبود! خودم براش وام می گیرم!!
24th آگوست 2009 در 16:32
زن خوشگل باشه، تو دل برو باشه، خوش هیکل باشه، طناز باشه، شیطوون باشه، با معلومات….
ایشون آیا کار خانه را انجام می دهد آیا بلد است پیاز داغ طلایی درست کند؟قرمه سبزی جا افتاده بلد است؟
خوشگلی که شام ونهار نمی شود همش باعث جنگ و دعوا می شود
24th آگوست 2009 در 19:35
خب نظر شما به عنوان یک مرد 34 ساله مجرد قابل احترام است، هر چند کمی مشکوک می زند! نظر من اما به عنوان یک پسر 8 ساله 10 ماهه و 22 روزه، مو لا درزش نمی رود! می رود؟
24th آگوست 2009 در 20:48
ای اروند بی معرفت ظاهرا” برنامه آتشگاه لردگان آنقدر هم اف .. نبوده ؛ البته اگه نگی ته ش خوب شد !
24th آگوست 2009 در 20:52
درود بر عمو هومان عزیز … حالا مونده تا قصه آتشگاه و مدیریت برنامه ریزی ساعتی ات را شرح دهم! نگران نباش …
24th آگوست 2009 در 22:00
آخه همان قصه آتشگاه و مدیریت برنامه ریزی ساعتی ام منجر به واقعه جهانگیرخان شده ؛ این یعنی تبدیل چالش به فرصت ؛ حال شو ببر عزیزم .
24th آگوست 2009 در 22:05
موافقم! راس راستکی که این دفعه رو قسر دررفتی و نشون دادی که یک مدیر واقعی هستی!
25th آگوست 2009 در 08:07
ااااا…پس باهاش یه صحبتی داشته باشم ،توی خونه که چیزی از خودش بروز نمیده
25th آگوست 2009 در 08:09
راستی مرضیه میگه، من چیکاره بیدم
25th آگوست 2009 در 09:23
بابا داره مي پيچوندت! فكر كنم هنوز برادريتو بهش ثابت نكردي ها!
29th آگوست 2009 در 08:20
به مرضیه گفتم ،گفت:ما هزار تا قله رو با هم فتح کردیم،و قراره رو تن هزار تا جاده رکاب بزنیم و برادر، خواهریمونو به هم ثابت کردیم،خدا برای هم نگهمون داره نه؟
29th آگوست 2009 در 12:27
حتماً خدا واسه هم نگهتون مي داره … شك نكنيد و قدر همديگه رو بدونيد كه مي دونم مي دونيد. با اين وجود بهش بگو: اون فوت صدمي رو هم بهت ياد بده! الهي خير از جوونيت ببيني مادر!