کاش قانون جاذبه وجود نداشت!
امروز داشتم با پدر از خونهی مادرجون برمیگشتم و تو راه ازش پرسیدم: این قانون جاذبه به چه درد میخوره؟ کاش اصلاً نبود!
پدر: خودت چی فکر میکنی؟
اروند: من فکر میکنم به هیچ دردی نمیخوره و فقط باعث شده تا ما نتونیم پرواز کنیم!
پدر: چرا دوست داری پرواز کنی؟
اروند: خُب معلومه … کیه که دوس نداشته باشه پرواز کنه؟ پرواز خیلی کیف داره. نداره؟
پدر: درسته، خیلی کیف داره پسرم، امّا یه اشکالاتی هم ممکنه داشته باشه!
اروند: مثلاً چه جور اشکالاتی داره؟
پدر: خُب فکر کن بخوای ماکارونی بخوری! تا میآی رشتههای ماکارونی را بذاری تو دهانت، اونا درمیرن و میرن تو آسمون!
اروند: آهان فهمیدم! یا مثلاً وقتی میخوای دیش کنی، ممکنه بپاشند تو صورتت و …
پدر (در حالی که سعی میکرد خندهی خودشو کنترل کنه): آره! به این موضوع فکر نکرده بودم. چه خوب شد قانون جاذبه وجود داره ها!
اروند: امّا نه! پرواز کردن اونقدر کیف داره که به همهی زحمتاش میارزه! نمیارزه؟ فکرشو بکن پدر چقدر دنیا زیباتر میشه و دیگه لازم نیست تا اینقدر بنزین مصرف کنیم و هوا را هم آلوده کنیم!
نتیجهگیری پدری!
داشتم به فرزندم مینگریستم و برق نابی را در چشمانش میدیدم و لذت میبردم … یادم افتاد:
«زیبایی در قلب کسی که مشتاق آن است، روشنتر میدرخشد تا در چشمان کسی که آن را میبیند.»
کاش یادمون بمونه و اونقدر شانس داشته باشیم که یه موقعهایی … تو یه جاهایی … پیش یه کسایی … بتونیم بال اندیشه و خیال خودمونو پرواز بدیم و نترسیم از این که چی فکر میکنند در مورد آن چیزی که ما دوس داریم باهاش پرواز کنیم یا بهش فکر کنیم.
چقدر این آدم کوچیکا میتونند به ما آدم بزرگا کمک کنند که نترسیم! واسهی همهی عمرم، خودمو مدیونت میدونم پسرم …
26th آگوست 2009 در 08:32
گفته بودم اروند، پدر تو عاشق ترین بابای دنیاست؛( سلام منو به آقای پدر برسون.)
و…حدس می زدم تو یه رگه ی فضایی داری. مثل این که کم کم داره بروز می کنه، مگه نه کلروفیل شیطون من؟!
پاسخ:
من اصولاً موصولاً رگه زیاد دارم! از هر نوعیش که بخوای هم دارم. می گی نه؟ امتحان کن!
26th آگوست 2009 در 10:11
خط آخر رو با چشمای تار خوندم…
خیلی پست معرکه ای بود!
پاسخ:
قبول نیست! خط آخر که مال من نبود. یادت باشه که مال من همیشه معرکه تر است. خلاصه این دفعه رو فقط ندید می گیرم!
26th آگوست 2009 در 12:55
منم با اروند موافقم… اما خوبداري جا پاي بابات مي ذاري اروندخان!! فضاي سبز و محيط زيست و ……….حسابي نهادينه شده درونت!@
پاسخ:
ببخشید! من نفهیمیدم منظورتونو.
26th آگوست 2009 در 13:00
کاش می شد جاذبه ،یه دکمه on/off داشته باشه كه دست خود آدم باشه . هروقت دلت خواست روشنش كني ، هروقتم نخواستي خاموشش كني . اينجوري پرواز مي كردي ، هروقت خسته مي شدي برمي گشتي زمين . بعد كاش مي شد دكمه جاذبه بعضي ها را دستكاري كني يا يه دونه ريموت كنترل براش بسازي . فرض كن دكمه جاذبه بعضي از آدمهاي دوست داشتني!!! را off كني و بفرستيشون تو آسمون .
اين نتيجه گيري پدرانه ، نمره منفي بعضي از اون نتيجه گيري هاي اخلاقيي را كه پدر به زور چسب رازي مي خواست به پستهاش بچسبونه ( البته من باب مزاح و بابت كل كل آباني ) ، پاك كرد و يك نمره 20 در كارنامه نتيچه گيري ها ثبت كرد .
26th آگوست 2009 در 13:26
بابا تو دیگه کی هستی؟ عجب آرزوی توپ و تمام و کمالی کردی! واقعاً این آرزو نشون می ده که تا چه اندازه دوشس بودن بهت می آد و حقیقتاً تمامیت خواه هستی. در ضمن کاش اون پرانتز رو نمی نوشتی تا حال پدر بیشتر گرفته بشه! باور کن نمی دونی چه لذتی داره وقتی آدم بتونه حال پدرشو بگیره! نداره؟
26th آگوست 2009 در 13:26
در اون که تو معرکه ای که شکی نیست!
حالا گفتم پدر هم خوش حال بشه .
26th آگوست 2009 در 13:28
آهان! حالا این شد یه چیزی.
26th آگوست 2009 در 13:44
اروند جان نگران نباش ، حتما پدر حواسش هست که به قول بعضی ها! پشت 95 درصد از شوخی ها ، رگه هایی از متلک های جدی نهفته است .
26th آگوست 2009 در 13:49
تحت تأثیر این جواب عقرب گونه قرار گرفتم!
26th آگوست 2009 در 13:55
کف مرتب برای آنا!
26th آگوست 2009 در 14:01
26th آگوست 2009 در 14:13
مرسی شقایق جون
دستا شُله
26th آگوست 2009 در 14:17
بهتر شد؟!
26th آگوست 2009 در 14:17
فقط جوجه کباب، میگو و پیتزا و سوسیس و کالباس خوردم!
….. اروند خان شما که از حالا قانون جاذبه رو زیر با گذاشتی و با خوردن این غذاهای گرانقیمت و لوکس به آسمان هفتم پرواز کردی!
راستشو بگو چی بود تو اون چای روی منقل جهانگیر خان با ذغال کیلویی 40000 تومان؟یعنی خان ژغالو با اون قیمت فقط برای چای درشت کردن مشرف کرد؟
خودمونیما این درویش خان هم کم پولدار نیست!ماشین خوشگل و این منوی غذا؟!با جهانگیر خان هم دوسته!یه به!
پاسخ:
یادم باشه یه دف ببرمت اونجا خودت ببینی رو منقل جهانگیرخان دیگه چی بود؟! … شاید هم هنوز باشه!
26th آگوست 2009 در 14:19
مرررررررسسسسسسسيييييييييي
(شكلك آدم خجالتي لپ گلي )
پاسخ:
قابلی نداشت. حقت بود!
26th آگوست 2009 در 14:21
حالا میگو رو سوخاری خوردی یا قلیه میگو خوردی؟با اینحساب تری گلیسیرید و چربی خونت رفته بالا باید سماق و آبلیمو و سرکه بخوری
پاسخ:
سوخاری رو ترجیح می دهم. البته میگو کبابی با سوس تارتار هم حرف نداره. داره؟
26th آگوست 2009 در 14:27
درویش خان از چه غذایی خوشش میاد که اگر روزی پولدار شدم با درویش خان مجردی و مردونه بریم گلگشت
26th آگوست 2009 در 14:30
بهتره بگی: درویش خان از چه غذایی خوشش نمی آد؟! هرچند پلو با ماهی کولی به همراه میرزاقاسمی و سیر فراوون را در شمال – واسه گلگشت – ترجیح می ده!
26th آگوست 2009 در 16:52
به نظر من خوبه که قانون جاذبه وجود داره. چون اگه وجود نداشت ترافیک هوایی به نظرم سخت تر میشد از این ترافیک زمینی! همه آدم کوچولوها عاشق پروازن و این دوست داشتنیه .
با پرواز خیال که پدر فرمودند به شدت موافقم.
اروند جان این نتیجه گیری پدری منو واقعا تحت تاثیر قرار داد. یه کمی هم چشمامو بارونی کرد. حتما قدر پدر رو می دونی. نیازی نیست که من بگم.
خدا شما پدرو پسر رو به همراه مادر برای هم و برای همیشه حفظ کنه.
پاسخ:
قبول نیس! انگار همه دارند می رن سوی نتیجه گیری پدری! پس سؤال کلیدی من چی می شه؟ اصلاً اگه من نبودم عمراً پدر می تونست نطق قلمش باز بشه مث حالا!
26th آگوست 2009 در 16:53
اروند عزیزم باز عکس از این حباب سازت گذاشتی دل منو آب کنی؟! :))
پاسخ:
دقیقاً … از کجا فهمیدی؟!
26th آگوست 2009 در 17:12
او تنها محيط بان زن ايراني است كه در برابرشكارچيان متخلف زن قرار گرفته است
چه كسي خبر دارد كه در گوشه اي از شهر كرمان دختر 28 ساله اي زندگي مي كند كه مثل يك مرد اسلحه به دست مي گيرد و به همراه محيط بانان مرد به تعقيب شكارچيان غير قانوني مي پردازد؟ شايد شبيه فيلم و سريال هاي خارجي كه هميشه در راس يك عمليات نجات يا امداد، يك زن به دل خطر مي رود تا همه باور كنند كه حتي يك زن هم مي تواند پاسبان يا محافظ باشد. مرجان شاكري، كارشناس محيط طبيعي سازمان حفاظت محيط زيست است، اما به دليل كمبود نيروي انساني، بعضي اوقات به همراه محيط بانان، كارهاي كاملا مردانه را انجام مي دهد. شاكري، دختر سرسختي است. ماه ها پرسه زدن در جنگل، كوه و بيابان از او انسان خدشه ناپذيري ساخته است. او اداره و پشت ميز نشيني را دوست ندارد، بيشتر به دنبال توقيف شكار و شكارچيان است. يادش مي آيد كه يك روز در راه كوه، زنگ تلفن همراه او به صدا درمي آيد. صداي يكي از محيط بان هاست كه بي وقفه مي گويد: خانم شاكري خودتان را زود برسانيد. ما در جاده دره برماهان هستيم، متخلف گرفته ايم و يكي از آنها خانم است. روي گوشت ها نشسته و خودش را به غش زده . ساعت حدود 11 شب است، او خودش را با موتور برادرش به محل مي رساند. شكارچي متخلف ازپولدار هاي كرمان است؛ همراه با يك تفنگ برنو. يك بلد محلي و مادرش هم همراه شكارچي هستند. آنها 6 روز را در منطقه چرخيده بودند، البته ماموران گارد ردشان را داشتند تا اينكه بالاخره وقتي شكارچي قصد خروج از منطقه به وسيله آژانس (!) را داشته، توسط ماموران دستگير مي شود. بعد از دستگيري، مادر بلد محلي كه اتفاقا پيرزن سنگيني هم بوده، روي صندلي جلو كه گوشت شكارها زير همان صندلي جاسازي شده، مي نشيند و داد و فرياد راه مي اندازد. اطرافيانش هم سعي داشتند وانمود كنند كه پيرزن در حال سكته است. آنها مدعي بودند كه پيرزن حالش بد شده و دارند او را به بيمارستان مي برند. خلاصه اينكه بالاخره با هزار مكافات پيرزن از روي صندلي پياده مي شود و سه لاشه ميش و يك لاشه قوچ سه ساله از زير صندلي بيرون كشيده مي شود. تفنگ جناب پولدار ضبط مي شود و پرونده شكارچي متخلف بعد از پرداخت يك ميليون و 120 هزار تومان بابت ضرر و زيان به سازمان حفاظت محيط زيست، به مراجع قضايي تحويل مي شود كه البته كمك ها و نقش بسيار موثر قاضي سالاري را در اين بين نبايد ناديده گرفت. مرجان شاكري مي گويد: بعد از اين ماجرا شنيدم رئيسم وقتي شرح ماوقع را شنيده بود گفته بود: واقعا شاكري خودش را رساند، عجب جانوريه! شغل واقعي اش كارشناس محيط طبيعي سازمان حفاظت محيط زيست است، اما خودش معتقد است نقش آچار فرانسه را بازي مي كند، او مي گويد: وقتي وارد محيط زيست مي شوي، اولين چيزي كه بايد آويزه گوشت كني اين است كه رده و راسته و سمت و منصب و اينجور چيزها را كنار بگذاري. قرار بوده به عنوان كارشناس محيط طبيعي كار كنم، ولي به خاطر كمبود نيروي انساني، بخصوص در بخش اجرايي با گارد اجرايي سازمان يعني همان محيط بان ها هم همكاري مي كنم. او متخلف هم مي گيرد. حتي شكارچي هاي مسلح را؛البته تخلفاتي كه به محيط زيست مربوط مي شود به طور كلي دو دسته است؛ تخلفات مربوط به محيط انساني و تخلفات مربوط به محيط طبيعي. تخلفات بخش انساني، معمولا شامل آلاينده هايي است كه از طرف صنايع وارد آب و هوا و خاك مي شود و تخلفات محيط طبيعي كه معمولا قطع درختان و شكارهاي غيرمجاز را در برمي گيرد. در بخش انساني كه در بعضي مواقع سرانجام اخطارها به پلمپ واحدهاي آلاينده مي انجامد، معمولا جار و جنجال زياد است؛ مثلا پلمپ يك كارخانه قير سفت كني كار هر كسي نيست، ولي خانم مهندس شاكري حتي براي پلمپ ها، خودش وارد عمل مي شود. او مي گويد: گاهي اگر خودم نروم، نتيجه نمي گيرم، البته اين كار خطرات خودش را هم دارد. تهديدم مي كنند و برايم پيغام مي فرستند كه به فلاني بگوييد پايش را از كفش ما بيرون بكشد يا اينكه چنين و چنان مي كنيم؛ مثلا بارها گفته اند بالاخره مي اندازيمت پشت ميله هاي زندان. البته همه اش در حد حرف است. من مامور قانون هستم و دختر يك شكارچي . اما او در كارش بيش از اينها دقيق است و معمولا تا جايي كه امكان دارد سعي در كمك به ارباب رجوع دارد. حتي در بعضي طرح ها هم كه مجبور به مخالفت با طرح مشكل دار هستند، چنان با آرامش و ملايمت درصدد متقاعد كردن صاحب صنعت برمي آيد كه شاكي ها در آخر با ابراز تشكر از اتاق بيرون مي روند و از طرف ديگر بسيار پيگير و دقيق است. او درباره يكي از مراكز صنعتي كه بالاخره با هزار بدبختي و بگير و ببند مجاب به نصب فيلتر روي سيستم فاضلابش شده، اما به دليل مصرف بالاي برق معمولا از فيلتر استفاده نمي كنند، مي گويد: بعضي وقت ها پيش مي آيد كه روزي سه بار به مركز سر مي زنم و بسط مي نشينم تا فيلتر را به كار بيندازند. به ماموران هم تاكيد كرده ام كه هر وقت از اين منطقه رد شدند، سري هم به اين واحد بزنند و در اين خصوص تذكر بدهند . او معمولا در گشت هاي روزانه، بخصوص آخر هفته، محيط بان ها را همراهي مي كند و در برخورد با متخلف وارد عمل شده و حتي كار بازجويي را نيز انجام مي دهد. البته به دليل محدوديت هاي سازماني، اجازه حمل سلاح و موتورسواري را ندارد، اما اگر پيش بيايد، موتورسواري هم مي كند. اما تا حالا فقط چندين بار با پاي پياده در كوه متخلفان را تعقيب كرده است. او پا به پاي محيط بان هاي مرد در كوه مي دود. حتي گاهي جلوتر از آنها. البته او هم مصون ازچون و چراهاي برخي قوانين اجتماعي دست و پا گير نيست، اما او هيچ اهميتي به اين حرف و حديث ها نمي دهد و به همين دليل، بسياري از سدها را شكسته است. ۲۸ ساله است و يك سال و 6 ماه است كه عملا مشغول به كار محيط باني است. البته به قول طبيعت گردان و طبيعت دوستان، بچه بيابان است. پدرش شكارچي بوده و مادرش شاعر است. او مي گويد: پدرم شكارچي بود و عاشق طبيعت. همه مي گويند پدرش شكارچي بوده و خودش شده محيط بان، ولي به نظر من اين دو هيچ تناقضي با هم ندارند؛ هر دو عاشق طبيعتند و برخوردشان با يكديگر به دليل موازي بودن علاقه هايشان است . نظارت و كنترل محيط بان ها كه معمولا افراد محلي و مغروري هستند، اصلا كار راحتي نيست؛ بخصوص اگر آن مسئول زن باشد، قطعا مشكلاتش چند برابر است. اما شاكري به روش خودش اين مسئله را نيز حل كرده است، او مي گويد: ما عملا هيچ رده بندي در سازمان نداريم. همه محيط بان ها مثل برادرهاي من هستند و ما كاملا روابطي دوستانه داريم و رئيس و مرئوس بين ما هيچ معنايي ندارد. وقتي من از آنها مي خواهم كه كاري را انجام بدهند، دستور نيست؛ يك خواهش دوستانه است. البته خب، اوايل كار يك مقدار سخت بود، بخصوص براي محيط بان ها، حتي براي آنها هم جا نيفتاده بود كه من در منطقه بگردم و پروانه شكار و صيد صيادان و جواز اسلحه شكارچيان را چك كنم، چه برسد براي مردم عادي، بخصوص خود صيادان و شكارچي ها كه حتي به ماموران مرد هم جواب درست و حسابي نمي دهند . او به دليل وسعت زياد منطقه و كمبود نيروي اجرايي در فصل شكار و صيد، تمام آخر هفته ها را به گشتزني در منطقه و سركشي و نظارت بر روند كار صيادان و شكارچيان مي گذارند. شاكري بچه كرمان است و كرمان را دوست داشتني ترين جاي دنيا مي داند و مي گويد: كرمان دل عالم است و ما اهل دليم . او از بزرگترين خواسته اش مي گويد: خيلي دوست دارم كه بالاخره يك روز محدوديت هايي كه دست و پاي ما خانم ها را به خاطر جنسيت مان بسته است، از بين برود. خيلي از استعدادهاي خانم ها فقط به خاطر اين محدوديت ها سرخورده شده و از بين مي روند . اما اينكه اصلا چطور شد كه او وارد وادي طبيعت شد و به جمع حافظان طبيعت پيوست را بهتر است از زبان شيرين خودش بشنويد. وقتي رشته محيط زيست قبول شدم، راستش نه تنها خوشحال نشدم، بلكه خيلي هم ناراحت شدم، چون دوست داشتم گياه پزشكي بخوانم. اتفاقا سال اول، گياه پزشكي شيراز هم قبول شدم، ولي خانواده ام طبق تمام سناريوها، دوست داشتند من يا دندانپزشك شوم يا داروساز و من هيچ كدام از اينها را قبول نشدم و سال دوم، تنها رشته اي كه قبول شدم، مهندسي منابع طبيعي، گرايش محيط زيست بود؛ آن هم دانشگاه آزاد اسلامي واحد تهران شمال. برايم خيلي سخت بود، هم دوري از خانواده ام كه در كرمان بودند و هم بي علاقگي ام به اين رشته. البته همين رشته را هم به زور قبول شدم، چون نفر آخر ذخيره هاي سال 75 بودم، يعني اگر يك رتبه بيشتر بودم، بايد مي رفتم خدمت. 4 ترم را با بدبختي درس خواندم و طي اين 4 ترم دو ترم مشروط شدم. به همين دليل بعد از انتخاب واحد ترم 5، تصميم به انصراف گرفتم؛ دوست داشتم به شهرم برگردم. در گير و دار انصراف بودم كه يك روز دوشنبه كه اتفاقا درس بيولوژي حيوانات شكاري هم داشتم، نمي دانم چرا، ولي در راهرو قدم مي زدم كه سرم كج شد و وارد كلاس شدم. صحبت هاي استادم هوشنگ ضيايي، درباره حيات وحش برايم خيلي جالب بود. طرز صحبت كردنش خيلي به نظرم گرم و نزديك مي آمد. صحبت از پرنده اي به نام جيرفتي شد و من اسم محلي پرنده را گفتم و استادم پرسيد از كجا مي دانم و خلاصه اينكه با مهندس ضيايي همشهري درآمديم. بعد از كلاس، كلي صحبت كرديم و همانجا من تصميم به ادامه تحصيل گرفتم و حتي همان روز موضوع پايان نامه ام را هم انتخاب كردم و همانجا من آلوده محيط زيست شدم و تازه فهميدم چه خبر است و ديگر – بكوب – شروع به درس خواندن كردم، حتي ترم هاي تابستان. به قول مهندس ضيايي خولوشو كرموني بالاخره آدم شد و با همه بچه هاي ورودي 75 فارغ التحصيل شدم .
26th آگوست 2009 در 17:15
او تنها محيط بان زن ايراني است كه در برابرشكارچيان متخلف…..
……چونین کنند بزرگان چو باید کار
چونین نماید ز شمشیر خسروان آثار
مامان نازیتا و خاله آناهیتا و عمه اقدس یادبگیرند!
26th آگوست 2009 در 17:40
تو از کجا می دونی که … بسم الله!
26th آگوست 2009 در 18:01
تو از کجا می دونی که … بسم الله!
….متوجه نمی شوم ؟!بیلمیره!
26th آگوست 2009 در 18:04
برای درک برخی پدیده ها و دانستن برخی دریافت ها و آگاهی از بعضی اشاره ها باید مرد نبود! شرمنده!!
26th آگوست 2009 در 20:34
پلو با ماهی کولی به همراه میرزاقاسمی و سیر فراوون را در شمال ….
ایشالله یک عروس گیلانی برای درویش خان وقتی بزرگ بشی میاری که برای درویش خان بازنشسته غذای رشتی چکونه…..عروس ارومیه ایی هم باسلیقه است برات کوفته و انواع آش و خورشت جا افتاده درست میکنه..ولی امان از دست عروس تهرانی!
26th آگوست 2009 در 20:41
پس عروس اصفهانی و کرد و خراسانی و شیرازی و بوشهری و … چی؟ در مورد بقیه هم اطلاعاتت را رو کن، شاید به درد خورد. هم برای خودم و هم برای کسانی که ناغافلکی ممکنه اینجا رو بخونند و به امواتت صلوات بفرستند.
26th آگوست 2009 در 20:53
اروند گلم سلام ,
در کنار عزیزان حتما” خوش گذشته ، راستی به نظر تو چه رابطه ای بین نیروی جاذبه زمین و این همه جذبه دوست داشتنی آدم کوچیکا هست ؟ اگه آخرشو شک داری یه قسم سه قسمتی مدل اروندی براتون بخورم .
26th آگوست 2009 در 22:01
عمو جون! من فکر کنم حتا جذبه دوست داشتنی آدم کوچیکا از جاذبه زمین هم بیشتر باشه. حقیقتشو بخوای؛ مطمئنم که اگه اروندها و علی ها و نیلوفرها نبودند، ما با یه دنیای خیلی ضمخت تر و خشن تر روبرو بودیم. کودکان هستند تا شما آأم بزرگا یادتون بمونه که یه موقع هایی باید بدون بهونه بخندید و بازی کنید و بی خیالی طی کنید! نه؟
27th آگوست 2009 در 16:29
…میگو کبابی با سوس تارتار…
ببخشید سوس چی؟داستان مجید که برای افزایش پسپر(فسفر) مغز به خانه معلمش برای خوردن میگو رفت را دیدید؟
خوشبحالتون اروند حتما نیمرو را هم در سرویس سیلور میل می کنید!
27th آگوست 2009 در 16:36
عروس اصفهانی و کرد و خراسانی و شیرازی و بوشهری….
عروس اصفهانی روز پس از عروسی مهرش رو میزاره به اجرا و دامادو می فرسته زندان.عروس کرد پهلوانه با معرفته جوانمرده اگر کرمانشاهی باشه خوش چشم و ابرو است اما یک مقدار خشنه.عروس خراسانی مودونومو و نوموگومه پوستش به سبزه می زند.عروس شیرازی شیطون بلاست چشم و ابروی مشکی کاکو کش داره اما خوب چون شیطونه نگهداشتنش فقط کار ممدلی خان اینانلو است.عروس بوشهری سر بزیر و مظلمومه قلیه ماهی درست میکنه 10 تا بچه میاره سبزه و مو فرفریه…اما… اما عروس گیلانی به به به به!نگو و نپرس!عطر و طعم بهار نارنج رو میده خانه دار کدبانو سفید کپل نمونه واقعی زن ایرانی
27th آگوست 2009 در 22:45
منم باهات موافقم ولی بین خودمون باشه ،جاذبه هم خصوصیات خودش رو داره
پاسخ:
باشه قول مي دم بين خودمون بمونه! مثل جاذبه خودم!!
28th آگوست 2009 در 15:19
X
تبلیغات در بلاگ اسکای
طرز تهیه سس سیب (اموزش اشپزی(غذا های خوشمزه))
یکشنبه 1 شهریور ماه سال 1388 ساعت 3:51 PM
سیب : ۱۰۰۰ گرم
کره : ۵۰ گرم
شکر : قدری
جوهر لیمو : قدری
سیبهای مناسب را انتخاب کرده پوستش را بکنید و خردش کنید در قابلمه سر پوشیده در آب مختصر، بپزید تا نرم شود. همین که سیبها باندازه کافی نرم شدند، کره و شکر در صورتیکه سیبها زیاد ترش باشند به آن افزوده، مورد مصرفش قرار دهید. چنانچه سیبها زیاد شیرین باشند چند قطره عصاره لیمو در آن بریزید.
آموزش پخت کباب چوبی مدیترانه ای (اموزش اشپزی(غذا های خوشمزه))
یکشنبه 1 شهریور ماه سال 1388 ساعت 3:44 PM
مواد لازم:
روغن زیتون : ۶ قاشق سوپخوری
آب لیموی تازه : ۴ قاشق سوپخوری
ریحان تازه خرد شده : ۲ قاشق سوپخوری
بادنجان قلمی بلند: ۱عدد
سینه مرغ (پوست کنده بدون استخوان ): ۳۰۰گرم
فلفل دلمه ای سبز یا قرمز: ۱عدد
سیر خرد شده : ۱حبه
کدوی کوچک : ۲عدد
پیاز ترشی کوچک : ۱۲ تا ۱۶عدد
نمک و فلفل سیاه : مقداری
دستور تهیه:
در یک کاسه کوچک روغن زیتون ، آب لیموی تازه ، سیر و ریحان را مخلوط کرده و نمک و فلفل را به آن اضافه می کنیم . کدو و بادنجان را به صورت طولی به قطر ۵ میلی متر ورقه ورقه کنید. سینه های مرغ را در قطعات مکعبی ۵ سانتی متری خرد کنید. نصف سینه های مرغ را داخل ورقه های بادنجان و نصف دیگر را داخل ورقه های کدوبپیچید (مانند شکل ). داخل سیخ های کباب ، به ترتیب یک تکه مرغ، پیاز ترشی ، فلفل دلمه ای قرار دهید. سیخ ها را داخل یک بشقاب گذاشته ، سسی را که در ابتدا تهیه درست کردنش را شرح دادیم ، به وسیله قلم مو روی سیخ ها بمالید تا تمام آنها مزه دار شود، بعد بگذارید نیم ساعت بماند. در آخر هر چه سس در بشقاب سس بود، در مدت
زمان پخت با قلم مو روی کبابها بمالید. کبابها را زیر گریل یا روی کباب پز قرار دهید تا زمانی که نرم شوند. سیخ ها را برگردانید تا طرف دیگر نیز بپزد. این کباب را گرم سرو کنید.
29th آگوست 2009 در 06:58
داشت عباس قلی خان پسری / پسر ِ بی ادب و بی هنری
اسم ِ او بود علی مردان خان / کُلفت ِ خانه زِ دَستش به اَمان
پشت ِ کالسکه یِ مردم می جَست / دل ِ کالسکه نشین را می خَست
هر سَحرگه دم ِ در بر لب ِ جو / بود چون کرم ِ به گِل رفته فرو
بسکه بود آن پسره خیره و بد / همه از او بَدشان می آمد
هر چه می گفت لَله لَج می کرد / دَهَنَش را به لله کَج می کرد
هر کجا لانه ی ِ گنجشکی بود / بچه گنجشک درآوردی زود
هر چه می دادند می گفت کَمَست / مادرش مات که این چه شکمست
نه پدر راضی از او نه مادر / نه معلم نه لله نه نوکر
ای پسر جان ِ من این قصه بخوان / تو مشو مثل ِ علی مردان خان
29th آگوست 2009 در 08:25
گاهی وقت ها یک اتفاق ساده منجر به یه کشف بزرگ میشه،مثل افتادن سیب از درخت.پس از کنار اتفاق های ساده زندگیمون به سادگی عبورنکنیم.
29th آگوست 2009 در 12:38
يه شاعر آفريقايي هم سالها پيش گفته: گاه مي توان از مشاهده يك رويداد كوچك، پيامي بزرگ براي همه عمر و همه مردمان برداشت كرد … درود بر دوست دريايي خودم.
29th آگوست 2009 در 19:02
موافقم اروند با جاذبه و خوب .
29th آگوست 2009 در 19:18
مخلصیم عمو جان.
31st آگوست 2009 در 00:59
اروند جون سلام…
در باره ی پرواز کاملا باهات موافقم…
اما در باره ی جاذبه کاملا نه!!!
اگه می خواستیم رو هوا معلق باشیم یه کوچولو زندگی سخت بود.نبود؟
ولی کلا پست جدیدت خیلی قشنگه!!!!….
31st آگوست 2009 در 09:15
اروند جان بابابزرگ جاذبه را شکست داد و به آسمان پرواز کرد .
یادش گرامی
2nd سپتامبر 2009 در 09:59
اروند جان سلام وبلاگ زیبایت را دیدم من هم به کلاس ویلن می روم. میخواستم بدونم آقای اتابکی در کدام آموزشگاه تدریس می کنند ممنون می شوم به من بگویی
5th سپتامبر 2009 در 20:15
اروند جان مدتهاست از نوشته های خوندنیت بی نصبیم. کجایی پسر جان؟