بابابزرگ هم رفت …
خیلی نامردیه … همین تازهگی ها بود که داشتم به پدر میگفتم: دلم واسه مامان بزرگ تنگ شده … چرا اونقدر او زود رفت؟!
حالا، امّا بابابزرگ هم رفت … انگار دلش واسه مامان بزرگ خیلی تنگ شده بود و اصلاً فکر نکرد که ممکنه ما هم دلمون واسه اون تنگ بشه …
خیلی نامردیه …
سر خاک بابابزرگ به پدر گفتم: خدا قبل از این که ماها بمیریم و روحمون بره پیش او، داشت چیکار میکرد؟!
پدر … فقط نگاهم کرد …
امّا من واقعاً دوس دارم بدونم خدا داشت چیکار میکرد؟!
پیوست:
11th سپتامبر 2009 در 18:24
من فكر كنم اروند جان اين موقعها خدا به فرشته هاش مي گه همه جا رو آب و جارو كنند چون قرار يك گل ديگه به گلهاي باغچش اضافه بشه…
11th سپتامبر 2009 در 18:27
ممنون که اینگونه می نگری …
11th سپتامبر 2009 در 20:10
ميدونم خيلي سخته اروند عزيز ديدن رفتن پدربزرگ و مادر بزرگ … خيلي … مواظب خودت باش …
پاسخ:
انگار هر چی کوچیک تر باشی، بهتر می شه با این رفتن ها کنار اومد …
11th سپتامبر 2009 در 23:52
اروند عزیزم خداوند پدر بزرگ مهربون و نازنینت رو قرین رحمت خودش کنه. همون طور که گفتی وقتی پدر بزرگ رفت چون بارون می اومد یعنی خدا ایشونو خیلی دوست داشته و جاشون حتما توی بهشته. اون صورت مهربون و دوست داشتنی همیشه در یادتون جاودان می مونه.
سعی کن مراقب پدر باشی تا بتونه این غم بزرگ رو راحت تر تحمل کنه. خیلی مراقب خودت و پدر باش.
11th سپتامبر 2009 در 23:57
چشم، سعی می کنم. ممنون از لطف همیشگی تون.
12th سپتامبر 2009 در 08:18
پسر کوچولوی نازنین ,
خیلی مواظب پدر باش
12th سپتامبر 2009 در 09:58
حتما دنبال یه جای خوب برای پدربزگت بوده…البته در جوار مادربزرگت(شاید رفتن پدربزرگت برای تو سخت باشه اما مطمئن باش الان مادربزرگت و پدربزرگت خیلی خوشحالن که دوباره پیش همن و تو هم به شادی آنها شاد باش…)
13th سپتامبر 2009 در 12:13
اروند جون تحمل دوری مامان بزرگها برای بابابزرگها خیلی سخته . حتما”اونها الان کنار هم و توی یه جای خیلی خوشگل هستند .
14th سپتامبر 2009 در 06:46
سر خاک بابابزرگ به پدر گفتم: خدا قبل از این که ماها بمیریم و روحمون بره پیش او، داشت چیکار میکرد؟!
پدر … فقط نگاهم کرد …
امّا من واقعاً دوس دارم بدونم خدا داشت چیکار میکرد؟!
…..اروند خان بی خیال این حرف ها! بازم از این حرف ها بزنی دانشگاه که هیچ مدرسه هم راحت نمی دهند
مرحوم ناصرالدین شاه می گفت من نوکری می خواهم که اکر به او بگویند بروکسل(پایتخت بلژیک)چیست گمان کند نوعی خوردنی است!
…الان دوره ای شده که تنها در مراسم ختم می شود بستگان دور و نزدیک را دید عروسی ها چون پرخرج شده دیگر کسی چندان مایل به حظور در آن نیست اما ختم چون اجبار است همه مجبورند بیایند
این هم از آخر وعاقبت ما!
15th سپتامبر 2009 در 09:46
سلام اروندعزيز.
همه ماروزي خواهيم رفت.مهم اينست كه نامي جاويدازمابرجابماند.مهم اينست كه آن درختي كه سال هابعدازروي خاك مامي رويدچون خودمان پاك نهادباشد.مهم اينست كه بعدازماچه خواهدشد.تاجايي كه بيداريم بايدبكوشيم،چراكه به اجبارروزي خواهيم خفت.
همه ماجزيي ازچرخه هاي حيات هستيم.يه روزانسان-فردادرخت-شايدپس فرداسبزه….
16th سپتامبر 2009 در 11:08
سلام اروند جان- تا مدتها بعد از این که بابابزرگ منم رفت یه حسرت بزرگ تو دلم مونده بود- هر مردپیری رو می دیدم بغض می کردم و دلم می گرفت…امیدوارم دل تو بزرگتر از دل من باشه و این روزها بتونی با این غم کنار بیای…همیشه آخرش مجبوریم عادت کنیم.
خوبه که پدر رو در کنار خودت داری و البته آقای پدر هم تو رو.
16th سپتامبر 2009 در 12:43
ببین اروند ، باز سرت رو انداخته ای پائین و مرتب سئوال میکنی ( البته این روش تو ریشه ژنتیکی دارد ) . سرت رو بیار بالا ، آهان ، الان جواب تو را میدهم :
آدم ها همه دلشون واسه هم تنگ میشه ، اگه مدتی همد یگر رو نبینن . حلا بهر دلیل و علتی که باشه ، قدیمی تر ها ، مثل پدر بزرگ مهربان و سخاوتمند تو میکفتند دوری و دوستی !!!!!!!
اما دلتنگی چیزی نیست ، آسان میتوانی برایش جایگزین بیابی ، آسان میتوانی فراموشش کنی ، دلتنگی از بیاد آمدن عادت ها در ذهن جاری میشود . آما آنچه انسان را دلبسته و همراه انسان ها میکند عشق پر از رنگ و انگیختگی است . سخت مراقب هیجان هایت باش که انگیخته گی های ذهنت را نر باید . این هیجان عجیب توانائی ربایش همه ذهن را دارد .
اگر انگیخته گردی و انگیخته گی خود را مواظبت کنی ناگهان رنگین کمان عشق و ……. در تو بیدار خواهد شد و خواهد ماند . آنگاه آنقدر انگیزه هایت بتو فرمان های گوناگون پر از زیبائی زندگی میدهند که فرصت سئوال نخواهی داشت باید کشف کنی و با طراوت جاری از وجودت و تلاش پر از عشق و رنگ به پیش بروی
16th سپتامبر 2009 در 19:28
اروند جان حال پدر بهتر شده؟ هواشو داری زیاد غصه نخوره؟
18th نوامبر 2009 در 11:57
ashk …
18th نوامبر 2009 در 12:00
شرمنده … راضي به اشكتون نبودم …
18th آگوست 2012 در 14:14
سلام اروند جان.امیدوارم روح پدر بزرگت شاد باشه.من از بچگی حسرت داشتن پدر بزرگ و مادر بزرگ رو داشتم و متاسفانه به یک کمبود تبدیل شده بود خیلی قصه میخوردم. تا پارسال ششم عید که پدرم رو از دست دادم تازه فهمیدم ادم باید با داشته های خودش زندگی کنه نه با از دست رفته ها.قدر داشته های خودتو بدون عزیزم.همی ما یه روز می اییم یه روز هم میرویم . دوست دارت نیروانا
12th ژانویه 2014 در 17:06
درکت می کنم من همین طوری شد برام.خدا رحمتش کنه.
خدا صبربهتون بده.
12th جولای 2014 در 00:21
سلام اروند عزیزم….نمیدونم که میتونم درکت کنم یا نه ولی میخوام بهت بگم که خوش به حالت که پدربزرگتو دیدی ولی من یک ثانیه هم ندیدمشون .یکیشون یازده سال و اون یکی هم هفت سال قبل از به دنیا اومدن من مردن …ولی اینو بدون که تو برای از دست دادن پدربزرگت ناراحتی و من هرروز دعا میکنم تا حداقل یک بار به خوابم بیاد……………. میدونم که از مرگ پدربزرگت به بعد خیلی گذشته و شاید فراموشش کردی ولی منو تو غمت سهیم بدون…..