بایگانی نویسنده: محمد درویش

درباره محمد درویش

در دل‌نوشته‌ها كوشيده‌ام كه نسبت معني‌دارتري با خودم داشته باشم! براي همين ممكن است در مورد هر چيز جور و ناجوري، دست‌نوشته‌اي «درويشي» ببينيد!!

گپ و گفتی در عالم خیال با مسیحا برزگر؛ آیا هستی معنایی ندارد؟!

مسیحا نوشته است:
پرسش از معناي زندگي بي معناست
پرسش از معناي عشق بي معناست
پرسش ازمعناي گل رز بي معناست
پرسش از پرواز كبوتر بي معناست
معنا را در جايي نمي توان يافت
معنا براي عشق حكم قافيه را دارد و عشق قافيه انديش نيست
او می‌گوید: زیبائی هستی نیز در همین است؛ این که هستی معنائی ندارد، زیرا معنا، هستی را محدود می‌کند!

اما بچه‌ها! آیا واقعاً معنا، هستی را محدود می‌کند؟

همیشه فکر کرده‌ام که زیبایی را چگونه می‌توان تعریف کرد؟ (پدرسوخته‌ها را که یادتان هست! نیست؟ چرا آنها را زیبا می‌بینیم؟)
زیبایی یعنی اتفاقی که در ما می‌افتد پس از شنیدن یک صدا یا دیدن یک تصویر یا درک یک رفتار …
اتفاقی که حال‌مان را خوش می‌کند.
و خوشبخت کسی است که به آن شکلی زیست می‌کند که از این جور “اتفاق‌ها” پر شمار در اطرافش رخ می‌دهد …
و تنها زمانی از این جور اتفاق‌ها در اطراف‌مان رخ می‌دهد که به چشم‌مان مجال دیدن، به گوش‌مان مجال شنیدن و به دست‌هامان مجال لمس کردن بدهیم؛ زمانی که عجله نداشته باشیم که ممکن است “دیر” شود …
و تنها آنهایی عجله‌ای ندارند و نگران دیرشدن نیستند که عمیقن دریافته‌اند که “هستی، معنایی ندارد!”
.
مثل فروغ که می‌گوید:
پرنده مردنی است
پرواز را به خاطر بسپار
.
و مثل اگزوپری که می‌گفت:
مهم، نفس حرکت است و نه مقصد که چیزی نیست، جز توهم مسافری در راه مانده.
.
و برای همین است که من طبیعت را دوست دارم … من راه رفتن بر روی نرمینه‌های مصر را می‌پرستم و در کنار نبکاهای لوت به اوج آرامش می‌رسم و زمانی که بر بلندای کلوت‌های شهداد می‌ایستم، همه‌ی مشکلات دنیا برایم حقیر و خرد می‌شوند … خرد می‌شوند … می‌شوند …

در ستایش زیست مند، هوش مند و کارمند!

خانم شهناز موسویان را خوانندگان پیگیر مهار بیابان‌زایی می‌شناسند. ایشان که در شهر استکهلم، پایتخت سوئد زندگی می‌کنند؛ به صورت داوطلبانه پذیرفته‌اند کار ویرایش ادبی برگردان انگلیسی مهار بیابان‌زایی را انجام دهند. موسویان که ظاهراً «زبان باز (بخوان دوستدار زبان) » بوده و دستی در ادبیات فارسی هم دارند، اخیراً در ذیل یکی از یادداشت‌هایم در باره‌ی مرگ شتابناک خفاش‌ها در آمریکا، نوشته‌اند: «من قدردان واژه “زیستمند” هستم و اینکه می‌ببنم طوری استفاده می‌شود، گویی همیشه وجود داشته است
یادم هست نخستین باری که زیست مند را به کار بردم، به سال 1371 در مقاله‌ای با عنوان “مردم و آبخیزداری” بازمی‌گردد … و البته از آن زمان تاکنون، این واژه هر روز بیشتر از روز قبل مورد استفاده قرار گرفت …
و این نه فقط صفت، که خاصیت زبان فارسی است …
خاصیتی که سبب آفرینش پاسخ پیش رو به ایشان را فراهم کرد؛ پاسخی در ستایش زبان مادری‌ …
خانم موسویان عزیز که می‌دانم در شمار دردمندانی هستید که علاقه‌مند زندگی در جامعه‌ای قانونمند و ضابطه‌مند، به صورتی آبرومند بوده و همواره گلایه‌مند شرایطی هستید که در آن دانشمندان، هنرمندان، فرهمندان و اندیشمندان جامعه نسبتی با ثروتمندان، توانمندان و قدرتمندان آن جامعه ندارند؛ خواستم بگویم، جامعه‌ای که سامانه‌های مدیریتی‌اش، قانون‌مند، هوشمند، ضابطه‌مند، روشمند و هدفمند شکل نگرفته باشد، هرگز نخواهد توانست به جایی برسد که در آن هیچ یک از زیستمندانش، عزت‌مند زندگی کنند.
و در چنان شرایطی که قاعده‌مند بودن یک آرزوست، آشکار است که رابطه‌مندی، بیشتر از ارزشمندی می‌تواند کارها را به پیش برده و کارمند نیازمند و همواره گله‌مند را بهره‌مند سازد. با این وجود، من هنوز می‌پندارم که می‌توان آینده‌ای سعادت‌مند را برای طبیعت و زیستمندانی که دوستشان داریم، رقم زد؛ اگر همچنان گرایه‌مند یا دغدغه‌مند باقی مانده؛ عایله‌مندی را افسار زده و سودمندی را در ذبح منافع بخشی در پای منافع ملّی و هم‌گرایی فرامنطقه‌ای جستجو کرد.

وقتی که هفت در کنار چهار می‌شود یازده و نه 47!

 


  بنا به روایتی کاملن مستند از آدمی که الآن دیگر در دسترس نیست، عقربه های ساعت که عدد 9 روز چهارم بهمن را نشان دهد، می‌روم تا نخستین لحظه از آغاز یازده سالگی‌ام را درک کنم! هرچند که حق دارید باور نکنید …
یک روز وقتی که اروند کلاس سوم دبستان بود، نزدم آمد و گفت: پدر! چرا بیشتر پدرهایی که دنبال بچه‌هاشان در مدرسه می‌آیند، هم سرشون مو داره و هم ریشاشون سفید نشده؟
منم که عمرن اهل کم آوردن نیستم (هرچند که اعتراف می‌کنم، اندکی جاخوردم!)، بلافاصله و با یک روحیه‌ بالابرایش شرح دادم که پسرم؛ آخه من می‌خواستم محاسبه‌ام درست دربیاد و همیشه از حاصل عددهای عمر من، متوجه بشی که تو چند سال داری؟ مثلاً الآن که من 45 سال دارم، تو هم 9 ساله (4+5) هستی و به همین ترتیب، وقتی که شدم 47 ساله، می‌شوی یازده ساله و الی آخر …
اروند هم اندکی مرا نگاه کرد و بعد لبخندی زد و گفت: چه باحال! فکر نکنم هیچ کدام از هم کلاسی‌هایم پدرشون مثل پدر من این ویژگی رو داشته باشه …
خلاصه این که توانستم با تمهیداتی هوشمندانه، از چالش بوجود آمده یک فرصت بیافرینم! منتها این فرصت فردای آن روز دوباره داشت تبدیل به یک چالش که چه عرض کنم؛ یک بحران می‌شد! زیرا وقتی اروند به منزل برگشت، با خشم فراوان گفت: تو خیلی کلکی و سر من گول می‌مالی!! گفتم مگه چی شده پسرم؟  گفت: آخه ببینم، وقتی تو پنجاه سالت بشه، یعنی من دوباره پنج ساله می‌شم؟!
منم همان طور که پیش‌تر هم تذکر دادم! اهل کم آوردن نیستم و بلافاصله گفتم، وقتی من 50 ساله بشوم، تو دیگر یک جوان 14 ساله و رعنا هستی و ماشاالله برای خودت مردی شدی و دیگه نیازی به حساب کتابای اینجورکی نداری! داری؟
بگذریم …


    داشتم می‌گفتم که از ساعت 9 صبح فردا، وارد یازده سالگی (شما بخوانید 47 سالگی) می‌شوم و گاه فکر می‌کنم که حتا از پسرک یازده ساله و 4 ماهه و 23 روزه‌ام، بیشتر شور زندگی و کودکی کردن دارم … درحالی که یه زمانی که اندازه اروند بودم، فکر می‌کردم، یه مرد سی ساله، دیگه پیر شده!!
و تازه من در شرایطی این احساس را تجربه می‌کنم که مثل خیلی از ایرانی‌ها در بدترین شرایط اقتصادی به سر می‌برم و هر آیینه نگرانم که با چنین شرایطی چگونه می‌توانم اجاره بهای آپارتمانم را تهیه کنم و بپردازم؟ و البته خیلی هم نگران روند شتابناک برهنگی طبیعت سرزمینم هستم و با دردهایش آه می‌کشم و از زخم‌هایش زجر … همانگونه که با رفتن غمبار سلحشورانش هم اشک می‌ریزم … و همانگونه که مثل آن پیرمرد خلخالی برای روباهش دلم می‌سوزد …
پس چگونه است که هنوز خود را یازده ساله و شنگول می‌بینم؟!
فکر کنم اغلب شمایی که اینک خواننده‌ی این سطور هستید، اثر درخشان اصغر فرهادی، “جدایی نادر از سیمین” را دیده‌اید؛ در سکانسی به یادماندنی از این فیلم، سیمین رو می‌کند به نادر و در برابر رییس دادگاه به او می‌گوید: چرا به خاطر پدری که دچار آلزایمر شده و تو را نمی‌شناسد، می‌خواهی زندگی‌مان را تباه کنی و جدایی را رقم بزنی؟ نادر اما می‌گوید: او نمی‌دونه که من پسرشم، اما من که می‌دونم، او پدرمه!
دقت کنید که فرهادی در اثر ممتاز پیشینش، “در باره‌ی الی” هم یک جمله‌ی تأمل‌برانگیز دیگر را به فرهنگ ایرانیان امروز بخشید، آنجا که گفت: “یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی‌پایان است.”
داشتم فکر می‌کردم که ما آدم‌ها، چرا به مجرد تولد نوزادمان، حاضریم برایش جان دهیم؟ او که نمی‌داند و نمی‌فهمد که ما پدر یا مادرش هستیم؟
و داشتم فکر می‌کردم که اگر همین حس را نسبت به سرزمین مادری‌مان می‌داشتیم؛ نسبت به طبیعتی که دوستش داریم و نسبت به همه‌ی زیستمندان ساکن در پاره‌ای از زمین که نامش ایران است؛ شاید امروز شادابی و نشاط این طبیعت بسیار بیشتر از دیروز بود! نبود؟
درست است که یوزها نمی‌دانند که در سرزمینی می‌خرامند که متعلق به ایرانیان است؛
درست است که جبیرها و گورخرها درک نمی‌کنند که زیستگاه آنها در پارک ملی کویر، بخشی از زادگاه ماست؛
و درست است که عقاب‌های سبزکوه و فلامینگوهای میانکاله و غازهای انزلی شاید ندانند که در آسمان وطن پرواز می‌کنند؛ اما ما که می‌دانیم؛ ما که باید مسئولیت حفظ و حراست از آنها را بپذیریم و ما که باید مانند فرزندان‌مان از موجودیت گیاهی و جانوری ایران‌مان پاسداری کنیم؛ پس چرا این کار را نکنیم؟ چرا بلندمازوهای خیرود را، چنارهای زرآباد الموت را، نارون‌های رضوان‌شهر، کلخونک بُزپَر را، بنه کازرون را، زیتون جندق را و چش‌های بوشهر را نخواهیم که باشند و چرا راز و رسم ماندگاری و ایستادگی‌ را از این بلوط مال خلیفه نیاموزیم و از دیدن این پدرسوخته‌ها روحیه نگرفته و در یازده سالگی درجا نزنیم؟
اصلن گور بابای سکه‌ای که وقتی صد هزار تومان هم شد، برایم دست‌نیافتنی بود، چه برسد حالا که از مرز میلیون هم گذشته است و به یک تلخی بی‌پایان برای خیلی‌ها بدل شده! نشده؟
یازده سالگی را عشق است با مردمانی که دوست‌شان دارم و با زیستمندانی که می‌دانم هرگز از پشت به حافظان‌شان خنجر نمی‌زنند و پرواز بلندشان بر آسمان زندگی‌ام همیشه نقش‌آفرین و دلرباست؛ همان‌هایی که قیمت‌شان هرگز دچار نوسان نمی‌شود و با داشتن‌شان خود را ثروتمندترین آدم روی زمین می‌دانم.
اصلن چه باک اگر جور دیگری نگاهت کنند یا نادیده‌ات بگیرند! این آنها هستند که پرواز را نمی‌فهمند و فکر می‌کنند که کوچک شده‌ام …

«در نگاه آنهایی که پرواز را نمی‌فهمند، هر چه بیشتر اوج بگیری، کوچک‌تر دیده می‌شوی

بار دیگر گاوی که دوستش دارم!

    هفته‌ی گذشته به دیدن فرهاد سلامت‌بخش رفتم؛ یکی از دوستان بسیار عزیزم که به تازگی یک عمل جراحی دشوار را به پایان برده بود و اینک دوره‌های درمانی را طی می‌کند. در منزل او، با محمّد مصطفوی آشنا شدم؛ صاحب یک مؤسسه‌ی آموزش زبان در تهران که البته تا سال 1383 شغلی کاملاً متفاوت با حرفه‌ی کنونی‌اش را پی گرفته بود!

    بله او صاحب یک مجتمع گاوداری به نام سعادتی در جاده ساوه بود و به پرورش گاو با هدف تولید شیر و محصولات لبنی اشتغال داشت. اما حادثه‌ای برایش پیش آمد که سبب شد تا او گاوداری را رها کند و دریابد که مرد این کار نیست!

    امروز می‌خواهم از آن حادثه برایتان بنویسم؛ حادثه‌ای که بار دیگر یادم انداخت، هنوز چه راه درازی داریم تا حیوانات را بشناسیم و دریابیم که برخی اوقات، وقتی یک هم‌نوع را “گاو” خطاب می‌کنیم، باید از گاو عذرخواهی کنیم!

    جناب مصطفوی برایمان گفت که در برهه‌ای از زندگیش با بحرانی اقتصادی روبرو شده، به نحوی که حتا پول خرید غذای مورد نیاز گاوهایش را هم نداشته است؛ آن هم مردی که تاکنون حتا یک ریال از کسی قرض نگرفته بود. لابد می‌دانید که در گاوداری‌های لبنی به گاوها مخلوطی از کاه، یونجه، ذرت، ملاش (ریشه چغندر) و نظایر آن داده می‌شود. اما در گاوداری او فقط کاه موجود بود و 65 گاو حاضر در گاوداری سعادتی حاضر نبودند تا کاه بخورند! و وقتی که گاوی هم غذا نخورد، معلوم است که از شیر هم خبری نخواهد بود.

    خلاصه این که آقای مصطفوی به فکر کاربست یک حیله می‌افتد و آن این که با مراجعه به گاوداری‌های همسایه از آنها چند کیلویی ذرت ‌گرفت تا آن را با کاه‌ها مخلوط کرده، بلکه بوی ذرت‌ها به کاه‌ها سرایت کرده و گاوها به هوای ذرت‌ها، کاه را بخورند. غافل از این که گاوها عاقل‌تر از این حرف‌ها بودند و گول این نیرنگ را نخوردند و همچنان تمایلی به خوردن نشان ندادند.

   سرانجام محمّد آقای قصه‌ی ما نا امید از همه جا می‌رود نزد سردسته‌ی گاوها که نامش نازی بود، می‌نشیند و  با همه‌ی صداقت و صمیمیتی که در خود سراغ دارد، شروع می‌کند برایش داستان وضعیت پیش آمده را شرح دادن که اگر او کاه نخورد و شیری برای دوشیدن نباشد، ممکن است طلبکارها دخل جناب مصطفوی را بیاورند و اینجا برای همیشه تعطیل شود و  درنتیجه صاحب دامداری و همه‌‌ی کارگرها و خانواده‌هاشان به روز سیاه بیافتند … او می‌گوید: به نازی قول دادم که اگر با وی همراهی و همکاری کند، بهترین غذا را برایش تهیه خواهد کرد.

    با این وجود، نازی فقط به او گوش داده و هیچ واکنشی از خود بروز نمی‌دهد … به نحوی که محمّد تصمیم می‌گیرد از نزد وی بلند شده و ناامید و مستأصل به چاره‌ی دیگری بیاندیشد … که ناگهان متوجه می‌شود نازی دارد از جای خود برمی‌خیزد و پس از نگاهی به اطراف، آرام آرام به سوی محل انباشت کاه‌ها رفته و شروع به خوردن می‌کند … و به همراه او دیگر خانم گاوها هم از جا برخواسته و شروع به خوردن می‌کنند.

    آقای مصطفوی می‌گوید: در طول سه ساعتی که کاه خوردن گاوها طول کشید، او در گوشه‌ای ایستاده و به پاس این مرام بی‌نظیر که در خیلی از همکارها و دوستانش هم یافت می‌نشود! اشک می‌ریزد … و جالب این که با نقل این روایت برای ما – با این که هفت سال از آن ماجرا گذشته بود – باز هم چشمانش خیس می‌شود …

    او می‌گوید: آنقدر منقلب شدم که فردای آن روز برای نخستین بار در زندگیم تصمیم گرفتم شش میلیون تومان پول قرض بگیرم و با آن پول، بهترین غذایی را که می‌توانستم برای نازی و دوستانش تهیه کردم تا یادشان باشد که آدم‌ها هم گاه می‌توانند مثل گاوها مهربان و بامرام باشند …

    محمد مصطفوی البته حکایت‌ها و خاطرات بیشتری هم برای مان تعریف کرد که تصمیم دارم در هفتاد و چهارمین برنامه گفتگوی داغ سبز از ایشان دعوت کنم تا همین خاطرات را با صدای خودش برای شنوندگان و بینندگان برنامه شرح دهد؛ تجربیاتی که سبب شد او دریابد نمی‌تواند گاوها را اینگونه برای منافع خودش بدوشد و به درد چنین شغلی نمی‌خورد.

    کاش می‌دانستم نازی الآن کجاست و صاحب کنونی‌اش با او چگونه رفتار می‌کند … هرچند ایمان دارم که نازی رسالت خود را انجام داده و مانند آن گاو اسپانیایی که خیلی دوستش دارم، وجه دیگری از سرشت متعالی همنوعانش را به همه‌ی ما آموخته است، تا دیگر هیچ یک از شنوندگان و خوانندگان این روایت، آدم‌های نافهم را “گاو” خطاب نکنند.

سگی که پنج سال است، چشم ندارد؛ اما می بیند!

    یادتان هست از ماجرای آن مارمولک‌های ژاپنی برایتان نوشتم؟ یادتان هست قصه‌ی آن گنجشک را در محله‌ی پدری اشاره کردم؟ یادتان هست ماجرای جانفشانی گاومیش‌ها و اتحادشان در برابر شیرها را پاس داشتم و یادتان هست از مشاهده‌ام در باراندوز گفتم و از یک سگ گله وظیفه‌شناس در حوالی روستای ممکان؟

    حالا می‌خواهم به رویداد دیگری اشاره کنم که در شماره 22 اکتبر 2011 روزنامه دیلی میل به آن پرداخته شد؛ قصه‌ی سگی به نام Lily که به دلیل یک بیماری نادر، هر دو چشمش را پنج سال پیش از دست داد، اما به واسطه داشتن یک دوست بامعرفت به نام Maddison، همچنان می‌بیند! زیرا این رفیق بامرام یک لحظه دوست نابینایش را ترک نکرده است.

    و شاید به واسطه‌ی همین مرام باشد که حالا یک زوج بریتانیایی حاضر شده‌اند تا هر دو سگ را با هم نگهداری کنند و روزگاری خوش برایشان بیافرینند.

    ماجرای آن مارمولک‌ها البته برایم بازخوردهایی بس شیرین داشت؛ امیدوارم نقل روایت این دو دوست واقعی هم برای شما بتواند سبب ساز رخدادهایی دلنشین باشد، زیرا دنیا مهربان‌تر از آن است که می‌پنداریم؛ اگر یاد بگیریم که با او مهربان باشیم.

    و شاید یک راه یاد گرفتن مهربانی آن باشد که به دنیای شگفت‌انگیز حیوانات بیشتر توجه کنیم و رسم داد و دهش را از آنها تقلید کنیم! نه؟

 

 

 

ماجرای کپلر 22 و یک پرسش: مورچه‌ها بیشتر سرکارند یا ما؟!

    خب دیروز رسماً کارشناسان ناسا، تأیید کردند که سیاره‌ای بسیار شبیه به زمین در کهکشان همسایه راه شیری ما حضور دارد. این سیاره که 600 سال نوری ناقابل از ما فاصله دارد، kepler-22b نامگذاری شده است و اگر همین الآن این نام را در گوگل جستجو کنید، بیش از 125 هزار سایت و وبلاگ را برای شما فهرست می‌کند که در مورد این کشف جدید صحبت و بحث کرده‌اند. آنها می‌گویند: تاکنون سیاره‌ای تا این حد شبیه زمین نیافته بودند، هر چند بزرگی سیاره جدید، تقریباً دو برابر و نیم زمین است، ولی متوسط دمایش حدود 22 درجه سانتی گراد است که البته دمایی مطلوب برای پیدایش و پایداری حیات به شمار می‌رود.

    داشتم فکر می‌کردم که احتمالاً اگر روی کپلر 22 هم موجوداتی شبیه به ما زندگی کنند، از دیدن ما خوشحال خواهند شد یا خیر؟! اصلن فکر کنید که اگر آنها نخست ما را می‌یافتند و با سفینه‌های خود به زمین می‌آمدند و اتفاقی در همین کهریزک خودمان بر زمین می‌نشستند! چگونه استقبالی از آنها می‌کردیم؟

    واقعاً ما چقدر سرکاریم؟ وقتی در فاصله فقط 600 سال نوری توانسته‌ایم یک سیاره شبیه به زمین کشف کنیم، در فاصله 16 میلیارد سال نوری چند تا از این سیاره‌ها ممکن است وجود داشته باشد که هنوز کشف نکرده‌ایم؟

    دوباره به قصه‌ی آن سه مورچه به روایت جبران خلیل جبران توجه کنید، تا دریابید که ما بیشتر از مورچه‌ها سرکار هستیم یا آنها بیشتر از ما؟!

    راس راستی که هنوز چقدر کار مانده تا انجام دهیم و نمی‌دانم با این وجود چرا مثل سگ و گربه ما هفت میلیارد نفر ترجیح می‌دهیم به جان هم بپریم؟! دست کم فکر کنیم که ممکن است مهمانانی از فضا دارند ما را رصد یا تماشا می‌کنند! والله زشت است جلوی مهمان این چارچنگول بازی‌ها! زشت نیست؟

فرض کنیم کاشف پنی سیلین، پورسینا بود نه الکساندر فلمینگ!

    هرچند اینک کمتر بشود آدم‌هایی را یافت که رخدادهای سال 1928 را به خاطر داشته باشند، اما با این وجود، شاید یکی از مهم ترین سال‌های کره زمین در طول عمر 4.6 میلیارد ساله‌اش، همین سال 1928 باشد!

    زیرا تا پیش از این سال، یعنی در طول بیش از 9900 سال، جمعیت جهان شمار خویش را از حدود یک میلیون نفر در آغاز عصر کشاورزی در ده هزار سال پیش، به دو میلیارد نفر در سال 1927 میلادی افزایش داد. ولی در فاصله 84 سال بعد تا امروز، 5 میلیارد نفر دیگر به شمار آدم‌زمینی‌ها افزوده شد! چرا؟

    بی شک یکی از مهم‌ترین دلایل این جهش خیره کننده، کشف پنی سیلین توسط الکساندر فلمینگ، دانشمند اسکاتلندی بود؛ کشفی که هر چند تا اواسط جنگ جهانی دوم (1941) آنچنان شناخته نشد، اما در آن سال توانست به عنوان مهم ترین ماده در مقابله با مرگ و میرهای ناشی از جراحت و عفونت عمل کند. افزون بر آن، پنی سیلین، مؤثرترین ماده در مبارزه با بیماریی‌هایی چون تب سرخ، دیفتری، سفلیس، سوزاک، آرتریت، بُرُنشیت، مننژیت و مسمومیت خون بود؛ بیماری‌هایی که تا پیش از کشف پنی سیلین قاتل میلیون‌ها انسان بودند. بنابراین، اگر بگوییم که دست کم حیات نیمی از جمعیت هفت میلیاردی جهان، مدیون الکساندر فلمینگ است، حرفی به گزاف نزده‌ایم.

    با این وجود، بیایید فرض کنیم که کشف بزرگ فلمینگ، 900 سال زودتر از وی و توسط یک دانشمند مشهور ایرانی به نام پورسینا رخ می‌داد! فکر می‍کنید در آن صورت ما اینک کجا بودیم؟

    وقتی در طول 84 سال، پنج میلیارد نفر به جمعیت جهان افزوده می‌شود؛ وقتی می‌دانیم که ظرفیت پذیرش کره زمین در سال 1980 به پایان رسیده و از آن تاریخ، یعنی زمانی که جمعیت جهان هنوز به 5 میلیارد نفر هم نرسیده بود، میزان مصرف از میزان تولید سالانه زمین پیشی گرفت؛ معلوم است که باید تصور چه دوزخ جانسوزی را امروز می‌کردیم، اگر پورسینا، پنی‌سیلین را کشف کرده بود.

    نتیجه اخلاقی این که: گاه آن چیزی که سبب شده تا ماندگاری حیات تا امروز ادامه یابد، هوشمندی بشر نبوده! بلکه شانسش بوده که خیلی هم هوشمند و دانا آفریده نشده است!

    بنابراین، اگر روزی ماشین زمان اختراع شد و رؤیای رابرت زمیکس به حقیقت پیوست، لطفاً در چمدانی که با خود حمل می‌کنید تا به گذشته‌های دور بروید، هرگز پنی سیلین جاسازی نکنید که خطرش از هر ماده افیونی دیگر برای کره زمین، بیشتر است!