آخرین یادداشت معلم برای من!

دیروز در پایان درس هدیه‌های آسمانی، خانم باطبی، معلم عزیز و دوست‌داشتنی‌ام که خیلی برام عزیز است، به رسم یادبود هم یه دونه هدیه به من داد و هم این نامه‌ی خوشگل را برام نوشت که نمی‌دونم چرا مامانی به خاطرش واسم این کادو را خرید (اعصاب سنج) و پدر هم طبق معمول با خوندنش … ادامه

خواستن، توانستن است!

یه چند وقتی بود رفته بودم تو نخ این پدر و مامانی … آخه هی آدامس بادکنکی می‌خوردند و باد می‌کردند و می‌ترکوندند و دل منو آب می‌انداختند … هر چی هم بهشون می‌گفتم: به من هم یاد بدید که چگونه می‌شه، با آدامس بادکنک درست کرد، می‌گفتند: توضیح دادنش از انجام دادنش سخت‌تره! اما … ادامه

یک روز فراموش‌نشدنی برای اروند و خانواده

همه می‌دانستند که ساعت ۱۰:۳۰ روز جمعه ۲۵ دی ماه ۱۳۸۸، مسابقه‌ی بزرگ روبوکاپ در دبستان فرهنگ سعادت برگزار می‌شود … واسه همین به پدر گفتم اگه می‌شه برام دعا کن تا قهرمان بشم و مدال بگیرم. پدر هم گفت: فقط دعا کردن کافی نیست، باید آمادگی هم داشته باشی … خلاصه قبل از مسابقه … ادامه

مصاحبه اروند با دویچه وله صدای آلمان

حالا دیگه خیالم راحت شد! چون که پدر به هیچ رقم نمی تونه جلوی من کلاس بذاره … آخه من هم مثل اون تا حالا هم چند تا جایزه بردم و هم تو تلویزیون اومدم و حالا هم یه جایی مصاحبه کردم که همه ایرانی‌های جهان می‌تونند اونو گوش بدن یا بخونند و البته حالشو … ادامه

روزی که پدر و پسر جایزه گرفتند!

دیروز خیلی روز خوبی بود؛ هم برای اروند و هم برای پدر اروند!     کسب مقام نخست در امتحان فارسی کلاس سوم دبستان در بین ۱۸۳۲۶ شرکت‌کننده از سراسر ایران، حقیقتاً افتخاری بود که پدر و مامانی و مادر جون و بابابزرگ جمال و عمه فریبا و دایی علی و … رو یه عالمه خوشحال … ادامه