و سرانجام اروند به اروند رود رسید!

    در هفتمین روز از فروردین ۱۳۹۲، در زمانی که دوازده سال و پنج ماه و ۲۷ روز از زندگی اروند گذشته بود، سرانجام او توانست بزرگترین رود ایران  – اروند رود – را از نزدیک ببیند و حسی عجیب را تجربه کند. پس از این ملاقات تاریخی، به او می گویم: یک لیوان … ادامه

سفر به متل قو از نگاه تصویر

از روز شنبه – ۶ شهریور تا غروب پنج شنبه ۱۱ شهریور در متل قو – سلمان شهر – مستقر بودیم  (به همراه  عمو سعید و عمه فریبا و شقایق و امیر) … در این مدت تفریح ما استفاده از ساحل هتل پارسیان خزر و نیز نمک آبرود بود. شبها هم پینگ پونگ هوایی بازی … ادامه

عملیات بزغاله گیری خیلی چیزها رو روشن کرد! نکرد؟

در تنگه‌ی سماع که رسیدیم، یعنی در قلب یکی از سبزترین و شاداب‌ترین جنگل‌های بلوط زاگرس، واقع در بین راه لردگان به اهواز؛ ناگهان همه، همه چیز را فراموش کردند و انداختند دنبال سه تا بزغاله که البته خداییش بانمک بودند، نبودند؟ نیلوفر و علی و امیر و شقایق که ول معطل بودند! من هم … ادامه

این بازی را بسیار دوست دارم! شما چطور؟

در هشتمین روز فروردین به باغ بهادران رفتیم و یه عالمه بازی کردیم، از جمله توپ تو سوراخ که من اول شدم، علی دوم شد، پدر و نیلوفر و شقایق، سوم شدند و امیر هم چهارم شد! اما میون همه ی اون بازی ها، من از این یکی بیشتر خوشم می اومد! نمی دونم چرا؟ … ادامه

نفس کش!

هر کسی نخست این تصویر را ببیند، شاید آینده‌ی خوبی برای اروند در فوتبال آمریکایی پیش‌بینی کند! انگار که دارد نفس‌کش می‌طلبد! در صورتی که داستان می‌تونه اینجوری یا اونجوری هم باشه! اصلن فاصله‌ی خنده و غم می‌تونه خیلی کوتاه باشه … مهم اینه که یه کاری کنیم که زمان توقفش هم کم باشه! با … ادامه

آقا ما برگشتیم … بیگی ما رو!

    چی بگم براتون؟ از چاغاله‌های نیاسر بگم یا از وسط وسطی و استپ هوایی با نیلوفر و شقایق و علی و امیر و سپهر و بردیا و غزل و عمو هومان و پدر و علی و امید و ارسلان و سحر و … و یا از مهمون نوازی عمو هومان و خاله حمیرای عزیز … ادامه

برای آنها که در سرولات اروند را دست‌کم گرفتند!

    این عکس به خوبی گویای ماجراست! نه؟ این که سه تا آدم ِ گُنده لات به نام‌های میثم و علی و امید  عقلاشونو گذاشتند روی هم تا اروند رو در شطرنج مات کنند؛ ولی عاقبت نتونستند!     البته یه جورایی حق داشتند! شاید اگه منم جای اونا بودم و همون کارایی که اونا کرده … ادامه

استفاده ابزاری از جهانگیرخان توسط اروند!

      در ادامه‌ی روایت سریالی از سفر به دیار ستاره‌ها، بد ندیدم تا ملاقاتم را با نخستین خان راس راستکی زندگیم واستون تعریف کنم. خان مهربونی به اسم جهانگیرخان که مثل همه‌ی آدم‌های قدرقدرت دیگه‌ای که تو ذهنم دارم، باید هیکلی، جدی و البته مهربون باشه که بود. من هم در شب ۳۰ مرداد ماه … ادامه

زندگی مثل حباب است؛ از حباب‌ها لذت ببرید!

      ما برگشتیم و جای شما خالی، به اندازه‌ی یک دنیا بازی کردم و خندیدم و خنداندم … در باره‌ی این سفر رؤیایی و در کنار دوستانی باصفا و آسمانی بیشتر خواهم نوشت … تا آن موقع این گل را به شما تقدیم می‌کنم … گلی که در کنار زاینده‌رود، در باغ بهادران به مشتاقانش … ادامه

سفر به شهری که به ستاره‌ها نزدیک‌تر از هر جای دیگری است!

     تا ساعاتی دیگر رهسپار استانی می‌شویم که فقط یک درصد از خاک ایران را اشغال کرده، امّا به اندازه‌ی ۱۰ برابر وسعتش، از منابع آبی ایران بهره‌مند است! به همین دلیل، از چهارمحال بختیاری با عنوان پرآب‌ترین استان کشور نام می‌برند. در این استان تا دلتان بخواهد آبشار وجود دارد، تالاب وجود دارد و … ادامه

یک روز توپ با عمو خوشنویس و دوستان در سیراچال!

     تا حالا این همه آدم یک جا ندیده بودم که همه‌شون مثل پدر «زیست محیطی» باشند و واسه‌شون درخت و گل و گیاه اینقدر مهم باشه! تازه همش بگردند دنبال زباله تا از توی کوهستان جمع کنند. خلاصه این که من هم امروز حسابی با آدم‌های زیست‌محیطی قاطی شدم و جای شما خالی خیلی … ادامه

کاری کردم کارستون!

      جمعه‌ی گذشته، من و مامانی و پدر با عمه فریبا و عمو سعید و امیر رفتیم قم تا به مامان‌بزرگ درویش سر بزنیم … چونکه چهار ساله دیگه اون نمی‌تونه به ما سر بزنه … اونجا که رسیدیم، من و امیر زودی رفتیم بطری آب‌ها رو پر کردیم و سنگ قبر مامان‌بزرگ رو شستیم، … ادامه

طولانی‌ترین تابلوی نقاشی‌ تمام عمرم!

     چند روز پیش – ۲۰ خرداد ماه ۸۶ – مهمان اداره‌ی پدر (باغ ملّی گیاه‌شناسی ایران) بودم؛ منتها با این فرق که اینبار با دعوتنامه اومده بودم! چون که رئیس اداره تصمیم گرفته بود یک گردش علمی برای همه‌ی بچه‌های کارمندای مؤسسه (تحقیقات جنگل‌ها و مراتع) برگزار کنه؛ برای همینه که من و پیام، … ادامه

اروند ؛ کوهنوردی که جهان نظیرش را کمتر به خاطر می‌آورد!

       همین طور که تو این عکس‌ها می‌بینید، من از یه جاهایی رفتم کارا که به عقل جن هم نمی‌رسید! چونکه بابابزرگ جمال، یه جای دنج پیدا کرده بود که فقط من و اون جاشو بلدیم! تازه من حتا می‌دونم بابابزرگ سیخ‌های کباب و بقیه‌ی وسایل پخت و پز کوهستانی‌شو کجا زیر سنگها قایم … ادامه