یه مرده … دیگه برنمی‌گرده!

امروز یه جوک خیلی کوتاه، امّا توپ توپ واسه مامانی و پدر تعریف کردم که خیلی حال کردند! گفتم: اینجا هم بگم تا شما هم بی‌نصیب نمونید: یه مرده می‌ره می‌خوره به نرده دیگه برنمی‌گرده! خداییش بامزه بود، نه؟ … می‌گم! نکنه این دو تا واسه دلخوشکونک من به جوکم این همه خندیدند؟! پیام ویژه … ادامه

تا حالا خودت رو جای مامان گذاشتی؟!

شب، داخلی، ۸ بعدازظهر شنبه، ۱۵ دی‌ماه ۸۶ این دیالوگ بعد از پایان مشق شب و انجام دیکته توسط مامان به اروند، بین او و پدر شکل گرفت که در اینجا برای ثبت در تاریخ و عبرت آیندگان! بدون کم و کاست آورده می‌شود: اروند (با خونسردی): پدر! تا حالا خودت رو جای مامان گذاشتی؟ … ادامه

ماجراهای یک روز برفی

        امروز (۱۲ دی ماه ۸۶) برف می‌اومد، چه برفی … خوشگل، بلوری و از همیشه سفید‌تر … اونقدر که تصمیم گرفتم یه برف‌بازی درست و درمون بکنم و به کمک مامان و پدر یه آدم برفی هم بسازم … جای شما خالی! مدرسه هم تعطیل بود و حسابی کیف کردم … البته خدای ناکرده … ادامه