ای ایران ؛ ای خانه ی پرشکوه من!

مدرسه داره روزهای آخرش رو می گذرونه و منم تمامی وسایلم را از کمد مدرسه جمع کردم و به خونه آوردم … یه چیزایی از اون وسایل، واسه مامانی و پدر خیلی جالب بودند … مثل تصویر این آقای بدون سر! یا این قصه با عنوان “داستان فیل” … نگاه کنید به شیرازه ی دفتر! … ادامه

نوروزتان خوش باد …

    با یه عالمه آرزوهای خوب، با یه عالمه انرژی مثبت و با یه عالمه امید سال ۱۳۸۹ را آغاز کردم … خیلی دوست دارم که در سال ۸۹، برای خودم و همه‌ی اونایی که می‌شناسمشون و بهم سر می‌زنند، یه عالمه اتفاق‌های قشنگ بیافته … فکرشو بکنین در حالی که سروی و متین و … ادامه

و سرانجام مامانی اومد به دنیا … اونم برای سی و هفتمین بار!

    مامانی رو خیلی دوس دارم … نمی‌تونم بگم چقدر؟ امّا می‌دونم اونقدر دوسش دارم که با تموم شکلات‌ها و پیتزاها و چیزبرگرهای دنیا هم عوضش نمی‌کنم. البته فکر کنم همه‌ی بچه‌هایی که می‌شناسم، بخصوص فرخ و هیراد و امیرطاها و پوریا و … هم ماماناشونو خیلی دوس دارند و با هیچ کیک شکلاتی خوشمزه … ادامه

ترفند هوشمندانه‌ی اروند برای کشف عیار محبوبیت!

دوشنبه‌ی گذشته (۵ بهمن ۱۳۸۸)  یه کار باحالی تو مدرسه انجام دادم … رفتم وسط کلاس ایستادم (البته تو زنگ تفریح و وقتی که خانم باطبی عزیز رفته بود چایی بخوره …) و رو کردم به بچه‌ها و گفتم: من مدادم را نیاورده‌ام، کسی هست که مدادش را به من دهد؟ آقا دوس داشتم اونجا … ادامه

اروند خودرو می‌سازد، آن هم با کنترل از راه دور نه نزدیک!

یکی از کلاس‌هایی که خیلی دوستش دارم، کلاس رباتیک است. در این کلاس یاد می‌گیریم که هر چیز به ظاهر بی‌مصرفی ممکنه یه روزی به درد بخوره. همچنین متوجه می‌شیم که اگه در هر کاری صبر و دقت داشته باشیم، می‌تونیم موفق باشیم.     به همین خاطر است که من تونستم یک ماشین بسازم با … ادامه