اروند در آب!

تقدیم به طرفداران خودم!   روز ؛ داخلی ؛ آشپزخانه! اروند: مامان اون سه تا خط سفید چرا تو سرت بوجود اومده؟! مامان( درحالی که از دست شلوغ‌کاری‌های اروند کلافه شده): اون سه تا خط سفید نشونه‌ی اینه که چقدر منو حرص می‌دی! اروند (با خونسردی کامل): اتفاقاً نشون می‌ده که من چقدر کم تو … ادامه

من چه جوری ، رو بچه‌ام اسم بذارم؟!

       دوشنبه هفته پیش داشتیم با مامان از آموزشگاه موسیقی سارنگ برمی‌گشتیم و من سعی می‌کردم به هر زحمتی که هست تابلوی مغازه‌ها رو بخونم و درس روخونی رو تمرین کنم … یه دفعه‌ای آقای راننده‌ی آژانس رو کرد به مامان و گفت: معلومه که این آقا پسر شما هم خودش خیلی به یادگرفتن … ادامه

روزهای‌مان را نفروشیم!

تق تق تق تق بر در زد بابا از بیرون آمد رفتم در را وا کردم شادی رو پیدا کردم وقتی بابارو دیدم فوری او را بوسیدم بابا آمد نان آورد با لبخندش جان آورد بابا آمد به به به مامان خندید قه قه قه با او روشن شد خانه او شمع و ما پروانه … ادامه

جام‌ باز!

اروند یک دفترچه دارد که آن را من و همسرم بسیار دوست داریم. در این دفترچه – که البته می‌تواند شبیه میلیون‌ها دفترچه‌ی جیبی دیگر باشد – اتفاق فرخنده‌ای را هر از چندگاه شاهد هستیم! درحقیقت، این دفترچه‌ی یادداشت پسری است هفت ساله که هنوز سواد خواندن و نوشتن را فرانگرفته، اما مجبور است بسیاری … ادامه

درسی که تماشاگران کاوازاکی به ما دادند!

«ثروت حقیقی یک ملت، در ذخیره‌ی طلا و نقره‌ی او نیست، بلکه در توان یادگیری او، در بصیرت او و در درستکاری فرزندان اوست.»                                                                                                                                            جبران خلیل جبران         چندی پیش، یعنی در آخرین جمعه‌ی تابستان ۸۶ به اتفاق اروند، راهی ورزشگاه شهید دکتر شریعتی کرج شدیم تا در پاسخ به اشتیاق او، بتواند … ادامه

من که هنوز چیزی یاد نگرفتم!

      این یکی دو هفته خیلی برای من روزهای مهمی بوده و البته طبیعتاً چون برای اروند روزهای مهمی بوده، می‌تونه مهمترین رویداد خونواده‌ی کوچیک من هم به حساب بیاد!       فکر کنم مهمترینش این باشه که سرانجام رسماً پروژه‌ی سواددار شدن رو شروع کردم و به همراه یکی دو میلیون کودک هفت‌ساله‌ی دیگر، از … ادامه

یه آقا چوپانه با بع بع ای هاش!

و سرانجام نخستین اثر مکتوب و مصور اروند درویش بر جریده‌ی عالم به ثبت رسید و مورد تحسین پدر و مادر و البته استاد مهربون و معلم‌های عزیز نقاشیاش قرار گرفت. پس این شما و این داستان زیبا و کاملاً اخلاقی «یه آقا چوپانه با بع بع ای هاش» که در شانزدهم شهریورماه ۱۳۸۶ در … ادامه

بدون شرح!

اروند پس از ۱۰ روز مسافرت از بیجار برگشته و حالا پس از یک روز استراحت کامل، پدر بهش می‌گه: اروند جان، پسرم … نمی‌خوای بری دنبال تارا (دختر همسایه) با هم بازی کنید؟ آخه تو این مدت که نبودی طفلکی چند بار اومد سراغت و مدام می‌پرسید: اروند هنوز نیومده؟! اروند: نه! نمی‌رم دنبالش!! … ادامه

تعریف اروند از مادرجون!

     روز ؛ داخلی ؛ خونه مادرجون!      پدر زنگ می‌زنه تا از مامانی بپرسه که اروند بالآخره کفش جدیدشو خرید یا نه؟ و مامانی هم می‌گه که سرانجام کفش مورد علاقه‌شو انتخاب کرد و خرید. تلفن که قطع می‌شه، مادرجون (مامان مامانم) رو کرد به من و گفت: آقا اروند، می‌بینی چه پدری داری، … ادامه

کاری کردم کارستون!

      جمعه‌ی گذشته، من و مامانی و پدر با عمه فریبا و عمو سعید و امیر رفتیم قم تا به مامان‌بزرگ درویش سر بزنیم … چونکه چهار ساله دیگه اون نمی‌تونه به ما سر بزنه … اونجا که رسیدیم، من و امیر زودی رفتیم بطری آب‌ها رو پر کردیم و سنگ قبر مامان‌بزرگ رو شستیم، … ادامه

مامان‌بزرگ از اینجا رفته!

       پدر داشت با بابابزرگ درویش صحبت می‌کرد و می‌گفت: باید سنگ قبر مامان رو عوض کنیم، چون ترک برداشته و نشست کرده … من گفتم: دیگه لازم نیست! پدر با تعجب گفت: چرا؟! گفتم: چون که مامان بزرگ از اونجا رفته!! پدر گفت: از کجا می‌دونی پسرم؟ گفتم: خب معلومه دیگه! مگه نمی‌گی … ادامه

سندی دیگر در مظلومیت «پدرها»!

روز؛ داخلی ، ۵ بعدازظهر، خونه‌مون: اروند: پدر بیا یه مسابقه اجرا کنیم … یاالله از من و مامانی سؤال کن، ببین کی می‌بره! پدر: باشه، هر سؤال ۱۰ امتیاز، هر کی شد ۱۰۰ امتیاز برده … و بعد مسابقه شروع می‌شه، تا اینکه می‌رسیم به شناسایی اسم بچه‌ی حیوونا: پدر: به بچه‌ی گاو چی … ادامه

ماجراهای روز بیابان از نگاه اروند!

       اینو که می‌بینید، رئیس رئیس رئیس پدر است که بهش می‌گن: «وزیر» و دیروز به مناسبت روز «مقابله با بیابان‌زایی» داشت برامون سخنرانی می‌کرد؛ ولی اینقدر هوای داخل سالن گرم بود که طفلکی خودش موقور (شاید هم موغور!) اومد و گفت: «احتمالاً چون که می‌خواستن یادآوری کنند بیابان‌‌زایی یعنی چه؟ این سالن را … ادامه

طولانی‌ترین تابلوی نقاشی‌ تمام عمرم!

     چند روز پیش – ۲۰ خرداد ماه ۸۶ – مهمان اداره‌ی پدر (باغ ملّی گیاه‌شناسی ایران) بودم؛ منتها با این فرق که اینبار با دعوتنامه اومده بودم! چون که رئیس اداره تصمیم گرفته بود یک گردش علمی برای همه‌ی بچه‌های کارمندای مؤسسه (تحقیقات جنگل‌ها و مراتع) برگزار کنه؛ برای همینه که من و پیام، … ادامه

گردش در کنار رودخانه‌ی کرج

     بعدازظهر با مامانی و پدر رفتیم پارک شهید چمران کرج که امسال برخلاف سال‌های گذشته یه فرق اساسی داشت! اونم این که رودخونه‌ای که از کنارش رد می‌شد، هنوز پرآب بود، تازه چه آب زلال و یخی هم داشت! واسه همین هم خیلی از کرجی‌ها، به جای این که در خیابان‌های پارک بچرخند، اومده … ادامه