همینجور الکی نمیدونم چرا از این روز خوشم اومده و از پدر خواستم تا ثبتش کنه! به هر حال هر چی باشه روز ماست دیگه! نیست دیگه؟
این مطلب در تاریخ
چهارشنبه, نوامبر 4th, 2009 در ساعت 05:53
و درباره موضوعات مناسبتها, خاطرات مدرسه منتشر شده است.
شما میتوانید هر پاسخی به این مطلب را توسط RSS 2.0 دنبال کنید.
شما میتوانید به پایین صفحه رفته و نظر بدهید. ارسال دنبالک غیر فعال شده است.
15 نظر درباره “فیگور اروند در آستانه 13 آبان 1388” داده شده است.
اصلاً انگار امروز روز فيگور است! دو به يك شرط مي بستم كه معصومه ابتكار آن روز كه از ديوار اونجا رفت بالا، فكر اين فيگورها رو هم نمي كرد! چه رسد به همراهي با اين فيگورها!
راستي! به اون بعضي ها هم سلام من را برسان و بگو بجنب! ممكنه كار از كار بگذره ها!!
اگر قرار باشه همیشه بازی گرگم به هوا را “از پشت پنجره” نگاه کنیم ؛ گرگ ها همیشه در کمینند ؛باید در میدان بود! حتا اگه بیم با گله بره ها برده شدن وجود داشته باشه!!
پیش می آد! تلخ بودن بعضی وقتا رو می گم … خدا بگم این آدمای گرگ نما را چیکار که نکنه! چون که طفلکی گرگها اسمشون به خاطر این آدماس که بد در رفته! درنرفته؟
دقيقاً 20 دقيقه از ساعت 11 صبح روز 10 مهر سال 1379 گذشته بود كه در زايشگاه اقبال تهران به دنيا اومدم و فكر كنم از همون لحظه – يا شايد هم قبل از اون! – به سلطان بلامنازع سرزميني تبديل شدم كه هرچند بزرگيش از يكصدم هكتار بيشتر نبود و تعداد ساكنينش هم فقط دو نفر بودند! امّا به هر حال تقريباً مطمئنم كه قلب اون سرزمين كوچولو و آدماي اندك امّا مهربونش، با پوم تاك قلب من هارموني داره و فكر كنم هيچي تو دنيا بيشتر از اين نيارزه كه يه آدمايي باشند كه تو رو فقط و فقط به خاطر خودت و بدون هيچ منت و چشمداشتي دوست داشته باشند و تو با حضور اونها و لمس لرزش دلشون، احساس كني ... عميقاً احساس كني كه «زندگي، ضرب زمين در ضربان دل ماست ...»
4th نوامبر 2009 در 08:32
آهان!!همین جوری الکی!
اتفاقا منم همین جوری الکی هی منتظر 13 آبان بودم!
درضمن لباس مدرسه ات خیلی بهت می آد !
4th نوامبر 2009 در 08:46
چه جالب كه مي شه همينجور الكي يه عالمه حرفهاي حسابي را با هم رد و بدل كرد! نه؟
4th نوامبر 2009 در 10:41
من نمی دونم چرا همینجوری الکی امروز صبح همه تو خیابون فیگور گرفته بودند ؟!!! البته اینم بگم همه شون به این خوشتیپی نبودندها .
بعضی ها هم سفارش دادند که چون امروز روز ماست از شماره 13 مجموعه تن تن به بعد، هرجندتایی که لطف کنید، و البته هر چه بیشتر بهتر برای ما بگیرید .
4th نوامبر 2009 در 10:48
اصلاً انگار امروز روز فيگور است! دو به يك شرط مي بستم كه معصومه ابتكار آن روز كه از ديوار اونجا رفت بالا، فكر اين فيگورها رو هم نمي كرد! چه رسد به همراهي با اين فيگورها!
راستي! به اون بعضي ها هم سلام من را برسان و بگو بجنب! ممكنه كار از كار بگذره ها!!
4th نوامبر 2009 در 12:04
فيگور، تمرين آواز ، مسابقه دو … اووووووووه نمي دوني چه خبره. تازه يه بوهاي عجيبي هم مياد فكر كنم براي اينهمه هنرنمايي اسفند دود مي كنند .
4th نوامبر 2009 در 12:12
خبر خوبي بود … ديگه يواش يواش داشتم از تو ليست خطش مي زدم!
من هم برايش دود مي كنم … “اسپند” را مي گويم!!
4th نوامبر 2009 در 12:33
مرسی اعتماد به نفس!!! کیو از لیست خط می زدی ؟ منظور من همه اون آدمهایی بودند که جلوی اداره ما فیگور گرفته بودند و دود و دمی که براشون برپاشده بود .
4th نوامبر 2009 در 13:06
پس به مسابقه دو هم رسید؟! یاد یه داستانی افتادم که نمی تونم تعریف کنم … شرمنده!
4th نوامبر 2009 در 13:58
مسابقه دو ، گرگم به هوا ، قایم موشک ، گرگم و گله می برم ، ….
4th نوامبر 2009 در 14:02
یعنی هنوز ادامه داره؟! مواظب باشید یه هو با گله برده نشید ها
4th نوامبر 2009 در 14:14
بازی تقریبا در اینجا تمام شده اما گرگها هنوز در کمینند .
4th نوامبر 2009 در 16:23
اگر قرار باشه همیشه بازی گرگم به هوا را “از پشت پنجره” نگاه کنیم ؛ گرگ ها همیشه در کمینند ؛باید در میدان بود! حتا اگه بیم با گله بره ها برده شدن وجود داشته باشه!!
4th نوامبر 2009 در 16:29
من چه تلخم امروز!
4th نوامبر 2009 در 21:09
پیش می آد! تلخ بودن بعضی وقتا رو می گم … خدا بگم این آدمای گرگ نما را چیکار که نکنه! چون که طفلکی گرگها اسمشون به خاطر این آدماس که بد در رفته! درنرفته؟
7th نوامبر 2009 در 15:46
یک جنتلمن خوش تیپ :*