یلدا را که دیدم؛ یادم افتاد که چقدر زود، دیرها از راه می‌رسند!

یلدای دوست داشتنی وبلاگستان دوباره می آید؟!

     انگار همین دیروز بود که هنوز نیامده بود و برای همین، پدرش را بابای فردا می‌نامیدند … امروز اما وقتی این دخترک نازنین را با آن فیگورهای خانومانه یا خانومونه! و با اون تن‌پوش‌های دلفریب و خوش رنگ دیدم؛ یادم افتاد که آن دیرها و آن دورها ممکن است زودتر از آنچه در خیال‌مان می‌گذرد، از راه رسد … غافل از این که ما هنوز در اندیشه‌ی فرارسیدن زمان مناسب هستیم برای بازکردن بند کفش و لمیدن بر ساحل آرامش …

چه هارمونی سزاوارانه ای ... بین دریا و یلدا ...

     آهای آدم‌بزرگای همیشه گرفتار و پرکار و بی‌حوصله!
    ما آدم کوچیکا، آیینه‌ی بی زنگار زندگی هستیم؛ فقط کافی است لحظه‌ای درنگ کنید و ما را دریابید …
    آنگاه درخواهید یافت که اغلب:
چنان به زندگی بی نشاط خو کردید
که نقش روشن لبخند یادتان رفته ست
و پیچک غم، برق ارغوان شادی را
به باغ خاطرتان، جاودانه پژمرده ست …

12 دیدگاه دربارهٔ «یلدا را که دیدم؛ یادم افتاد که چقدر زود، دیرها از راه می‌رسند!;

    • البته نیلوفر خانوم شما که ماشاالله واسه خودتون خانومی هستید کدبانو … شما چرا شکسته نفسی می فرمایید؟! ولی موافقم که که خیلی ها اینو نمی دونند!

      پاسخ
    • و شاید هم چشم هم بر هم نذاری! بستگی داره که تو سرازیری باشی یا سربالایی! یعنی فکر می کنی که کجای داستان قرار گرفته ای؟ داستان زندگی و مرگ …

      پاسخ
  1. ظاهر زندگی با باطنش از زمین تا آسمان فرق می کند

    پاسخ:
    برونم کی خبر داد از درونم؟
    که این خاموش و آن آتشفشان است
    نقابی داشتم بر چهره آرام
    که در پشتش چه توفان ها نهان است …

    پاسخ
  2. چقدر این دخملک بامزه و خوشگله. خدا همیشه حفظش کنه .
    آدم بزرگا هم همیشه اینقدر به فکر کار و گرفتاریهاشون هستن که خیلی دیر به دیر به یاد این می افتن که با این چیزهای ساده هم میشه خوشحال بود
    ممنون که یادآوری کردی :*

    پاسخ:
    و ممنون که همراهی و همدلی می کنی سانی جان.

    پاسخ
    • من که جداً دوس داریم وقتی پدر شدم، بشم یه چیزی تو مایه های بابای فردای نازنین. خوش به حال مامان فردا و یلدا …

      پاسخ

پاسخ دادن به اروند لغو پاسخ