ثبت یک روش جدید خوابیدن در کتاب گینس توسط اروند درویش!

این روش خوابیدن، به ویژه در هنگام رزمایش های شبانه توصیه می شود! زیرا امکان ضربات ناغافلکی دشمن را و شبیخون های غیرفرهنگی شان را به کمینه می رساند! نمیرساند؟

گفتنی آن که این رکورد جهانی در ساعت ۲۲:۱۲ دقیقه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۹، همزمان با ورود پدر از اصفهان به منزل رخ داد! آخه طفلکی اروند یه عالمه ذوق داشت تا پدرشو قبل از خواب ببینه و واسه همین تا این موقع خودشو نگه داشته و مقاومت کرده بود تا نخوابه!

می دونید؟ یه موقع هایی فکر میکنم: می شه تو دنیا چیزی شیرین تر و کهربا تر و لذت بخش تر و ارزشمند تر و گرانبهاتر و زیباتر و بیادماندنی تر و … از این صحنه هم واسه آدم آفرید تا یادش باشه و بمونه که رفیق آسمونی خییییلی دوسش داره! نداره؟

109 دیدگاه دربارهٔ «ثبت یک روش جدید خوابیدن در کتاب گینس توسط اروند درویش!;

    • کاش آدم بزرگا هم می تونستند مثل ما آدم کوچیکا اینجوری آروم و در لحظه بخوابند … کاش آنها هم می توانستند نشانی خانه دوست را مثل ما بیابند و از کاج بلندی بروند بالا …
      کاش دوره آدم کوچیک بودن اینقدر کوتاه نبود …
      و یا کاش، می شد به رغم بزرگ شدن و تجربه دار شدن، همچنان مثل ماها بدون بهانه خندید، زود فراموش کرد، در لحظه زندگی کرد و در لحظه هم خوابید …
      درود بر عمو محسن عزیز …

      پاسخ
  1. اروند نازنین

    این نقل قول از یاداشت همسفری است بعد از سفر:
    .
    “جاده‌ای بسوی خوشبختی وجود ندارد.
    خوشبختی،
    خودٍ همین جاده است..
    پس بیایید از هر لحظه لذت ببریم.”

    پاسخ
    • آفرین بر چنین همسفرانی …
      اگزوپری، خالق مسافر کوچولو ی دوست داشتنی ما هم می گوید:
      مهم نفس حرکت است و نه مقصد، که چیزی نیست جر توهم مسافری در راه مانده!
      می دونی محسن جان؟
      شاید یکی از نشانه های شعور در عین جوانی همین باشد! این که هیچگاه فکر نکنی سرمنزلی برای آرامش هم وجود دارد؛ سرمنزلی برای ایستادن و بند کفش را بازکردن …
      زندگی بازنشستگی ندارد! بازنشستگی را بگذارید و بگذاریم برای آن سوی انفجار بزرگ …
      زندگی یک آدم خوشبخت، همیشه در جریان است … درست مثل دوچرخه سواری که تا حرکت می کند، زمین نمی خورد و تعادلش برقرار است!
      درود …
      در ضمن خوشحالم که این بار برخی از گروه تنبلها، تکونی به خود داده و یادداشتهایی از سفر به ثبت رسانده اند …
      هر چند دو به یک شرط می بندم، غزل همچنان در گروه تنبل ها قرار دارد! ندارد؟

      پاسخ
  2. می بینم که در منزل شما هم یک شمشیرزن وجود داره .

    چقدر موافقم با این حرف که “کاش دوره آدم کوچیک بودن اینقدر کوتاه نبود …”
    آدم بزرگ شدن را دوست ندارم و همینطور آدمهایی را که مجبورت می کنند تا آدم بزرگ بشی . آدمهایی که هیچوقت لذت زندگی در لحظه ، مهربانی کردن و مهربانی دیدن و لذت فراموش کردن و بخشیدن را نچشیده اند . اونهایی که همیشه یک کوله بار بزرگ و سنگین از اشتباهات سهوی و عمدی آدمهای دیگه رودوششون دارن و همیشه درحال مرور و تعبیر و تفسیر اونها و مجازات چندین و چند باره آدمها هستند .

    پاسخ
    • ۱- می بینم که پنج شنبه هم از منزل فراری هستی!
      2- خداییش شمیرزن خونه ما باحال تره یا خونه شما؟ نگران نباش، پاسخت مثل یک راز سر به مهر پیش من و بقیه اهالی اتاق آبی محفوظ می مونه!
      3- آخ که چقدر دوس دارم حال اون آدمایی که کاری ندارند جز این که از دیگرون غلط بگیرنو بگیرم! حیف که وقتشو هم ندارم و چه بهتر! بگذار آنها هم در مرداب خویش صفاشونو بکنند ..
      4- آرزو می کنم که مقاومتت در برابر آدم بزرگ شدن بیشتر، بیشتر بشه و بتونی بدون اکس از لحظه های ناب زندگی با آدم کوچیک درونت لذت ببری …
      درود …

      پاسخ
  3. خیر فراری نیستم . مهم بودن و هزار دردسر . مشغله ام فراوان است . اما تا قبل از بازگشت اهالی منزل ، سر پست اصلی خودم بازخواهم گشت .

    شمشیرزن خونه ما که حرف نداره . یک اردیبهشتی ماه که جایگاه خاص و ویژه اش محفوظه . اما شمشیرزن خونه شما ، یک متولد ماه مهر دوست داشتنی که وجود عزیزش بهانه ای شده برای اینکه اینهمه آدم لحظاتی از روز ، دغدغه های آدم بزرگیشونو فراموش کنند و از قالب کلیشه ایشون بیان بیرون و لبخند کودکانه بیاد رو لبهاشون .

    پاسخ
    • هر آیینه بیشتر ایمان می آورم به سیاست آبان ماهی ها …
      گاه فکر می کنم جهان بدون آبان ماهی ها، چقدر ممکن بود ساده و یکنواخت … و بدون معما و هیجان باشه! نه؟

      پاسخ
  4. جفتشون شیرند!
    اروند و درویش خان رو می گم
    ماشالله!!!!
    پاشو آبی به دست و رو بزن ویلون رو کوک کن یک آهنک مرا ببوس رو در این روز غبار آلود اجرا کن پاشو بابایی

    پاسخ
  5. اروند نازنین
    پیغامت را به غزل رساندم ،
    موثر افتاد .
    نقل قولی از گقته های او :
    “در پشت سختی ها و فشردگی های سفر تجربه های خوبی برایمان بدست می آید .
    سنگی که طاقت تیشه ندارد ، لایق تندیس شدن نیست .”

    پاسخ:

    ممنون از تو و از غزل عزیزم …
    راستش من از غزل خیلی انتظار دارم … خیلی بیشتر از خیلی … دوست دارم که او راوی هم نسلان خود باشد و از همه ی آنچه دیده و شنیده، مکتوباتی مستند و ارزشمند به یادگار نهد …
    کاش روزی این اتفاق بیافتد … هنوز جوانی هست و من هم که آخر مثبت اندیشی هستم.
    اما حقیقتن نمی دانم چرا این جوانان هوشمند توانا در ثبت رخدادهای بی همتای زندگی شان تا این اندازه کاهل و ناتوان و منفعل عمل می کنند؟!
    تو می دانی چرا رفیق سال های دور من؟!

    پاسخ
  6. اروند بابا عکس ها رو فرستادم….
    ..خودم هم نمی دونم درویش خان چرا انقدر جذابه؟..صداش دیوانه کننده است..شیرین سخنه….نازنینه…..راستشو بخواهی حالا دیگه می ترسم کاستاریکا ببرمش…می ترسم سینیوریتا ها بدزدنش ببرندش کو ه های سیرامادرا پیش عمو فیدل

    پاسخ
  7. اروند نازنین

    به کلیپی که پر کرده ای فکر کن ،
    سرعت به ذهن سپردن آن ” نمه نمه ” را بخاطر بیاور ،
    .
    تجربه نه چندان کم من از در کنارشان بودن ها ،
    آن هم در شرایط گوناگون و گاه دشوار ،
    شناختی به من داده است که ،
    زمان زیادی می طلبد برای پاسخ دادن به سئوال ” اروند نازنین “.
    .
    اما در هوشمندی و توانائی جوانان این دوران ( بطور عام ) شک نباید کرد .

    پاسخ
    • بابا عمو جان!
      شما دیگه از پدر من هم خوشبین تر هستی!
      غزل برود خداوند را شکر کند که جای پدرامون عوض نمی شود هیچگاه!
      فکر کنم مسأله کاملن تفهیم شده باشد! نه؟

      پاسخ
  8. کی بود یکی نبود
    زیرِ گنبذِ کبود
    لُخت و عور تنگِ غروب سه تا پری نشسّه بود

    زار و زار گریه می‌کردن پریا
    مثِ ابرایِ باهار گریه می‌کردن پریا.

    گیسِشون قدِ کمون رنگِ شبق
    از کمون بُلَن تَرَک
    از شبق مشکی تَرَک.
    روبروشون تو افق شهرِ غلامایِ اسیر
    پُشتِشون سرد و سیا قلعه‌یِ افسانه‌یِ پیر.

    از افق جیرینگ جیرینگ صدایِ زنجیر میومد
    از عقب از تویِ بُرج ناله‌ی شبگیر میومد…

    «ــ پریا! گشنه‌تونه؟
    پریا! تشنه‌تونه؟
    پریا! خَسّه شدین؟
    مرغِ پر بَسّه شدین؟
    چیه این‌های‌هایِتون
    گریه‌تون وای‌وایِتون؟»

    پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می‌کردن پریا
    مثِ ابرایِ باهار گریه می‌کردن پریا…

    «ــ پریایِ نازنین
    چه‌تونه زار می‌زنین؟
    توی این صحرای دور
    توی این تنگِ غروب
    نمی‌گین برف میاد؟
    نمی‌گین بارون میاد؟
    نمی‌گین گُرگِه میاد می‌خوردِتون؟
    نمی‌گین دیبه میاد یه لقمه خام می‌کندِتون؟
    نمی‌ترسین پریا؟
    نمیاین به شهرِ ما؟

    شهرِ ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد ــ
    پریا!
    قدِ رشیدم ببینین
    اسبِ سفیدم ببینین
    اسبِ سفیدِ نقره‌نَل
    یال و دُمِش رنگِ عسل،
    مرکبِ صرصرتکِ من!
    آهویِ آهن‌رگِ من!
    گردن و ساقِش ببینین!
    بادِ دماغِش ببینین!

    امشب تو شهر چراغونه
    خونه‌ی دیبا داغونه
    مردمِ ده مهمونِ مان
    با دامب و دومب به شهر میان
    داریه و دمبک می‌زنن
    می‌رقصن و می‌رقصونن
    غنچه‌ی خندون می‌ریزن
    نُقلِ بیابون می‌ریزن
    های می‌کشن
    هوی می‌کشن:
    «ــ شهر جای ما شد!
    عیدِ مردماس، دیب گله داره
    دنیا مالِ ماس، دیب گله داره
    سفیدی پادشاس، دیب گله داره
    سیاهی رو سیاس، دیب گله داره»…
    پریا!
    دیگه توکِ روز شیکسّه
    دَرایِ قلعه بسّه
    اگه تا زوده بُلَن شین
    سوار اسبِ من شین
    می‌رسیم به شهرِ مردم، ببینین: صداش میاد
    جینگ و جینگِ ریختنِ زنجیرِ برده‌هاش میاد.

    آره! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لا به ‌لا
    می‌ریزن ز دست و پا.
    پوسیده‌ن، پاره می‌شن،
    دیبا بیچاره می‌شن:
    سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می‌بینن
    سر به صحرا بذارن، کویرو نمکزار می‌بینن

    عوضش تو شهرِ ما… [آخ! نمی‌دونین پریا!]
    دَرِ بُرجا وا می‌شن؛ برده‌دارا رسوا می‌شن
    غلوما آزاد می‌شن، ویرونه‌ها آباد می‌شن
    هر کی که غُصه داره
    غمِشو زمین می‌ذاره.
    قالی می‌شن حصیرا
    آزاد می‌شن اسیرا
    اسیرا کینه دارن
    داسِشونو ورمی‌دارن
    سیل می‌شن: شُرشُرشُر!
    آتیش می‌شن: گُرگُرگُر!
    تو قلبِ شب که بدگِله
    آتیش‌بازی چه خوشگِله!

    آتیش! آتیش! ــ چه خوبه!
    حالام تنگِ غروبه
    چیزی به شب نمونده
    به سوزِ تب نمونده
    به جستن و واجِستن
    تو حوضِ نقره جِستن…

    الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
    بزنن به جونِ شب، ظلمتو داغونش کنن
    عمو زنجیربافو پالون بزنن واردِ میدونش کنن
    به جایی که شنگولش کنن
    سکه‌ی یه پولش کنن.
    دستِ همو بچسبن
    دورِ یارو برقصن
    «حمومک مورچه داره، بشین و پاشو» دربیارن
    «قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو» دربیارن

    پریا! بسّه دیگه های‌هایِتون
    گریه‌تون، وای‌وایِتون!»…

    پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می‌کردن پریا
    مثِ ابرای باهار گریه می‌کردن پریا…

    «ــ پریایِ خط‌خطی
    لُخت و عریون، پاپتی!
    شبایِ چله‌کوچیک
    که تو کرسی، چیک و چیک
    تخمه می‌شکستیم و بارون میومد صداش تو نودون میومد
    بی‌بی‌جون قصه می‌گُف حرفایِ سربسّه می‌گُف
    قصه‌ی سبزپری زردپری،
    قصه‌ی سنگِ صبور، بُز روی بون،
    قصه‌ی دخترِ شاهِ پریون، ــ
    شمایین اون پریا!
    اومدین دنیای ما
    حالا هی حرص می‌خورین، جوش می‌خورین، غُصه‌ی خاموش می‌خورین که دنیامون خال‌خالیه ، غُصه و رنجِ خالیه؟

    دنیای ما قصه نبود
    پیغومِ سر بَسّه نبود.
    دنیای ما عیونه
    هر کی می‌خواد بدونه:
    دنیای ما خار داره
    بیابوناش مار داره
    هر کی باهاش کار داره
    دلش خبردار داره!

    دنیای ما بزرگه
    پُراز شغال و گرگه!

    دنیایِ ما ــ هِی هِی هِی!
    عقبِ آتیش ــ لِی لِی لِی!
    آتیش می‌خوای بالاترک
    تا کفِ پات تَرَک‌تَرَک…

    دنیایِ ما همینه
    بخواهی نخواهی اینه!

    خُب، پریایِ قصه!
    مرغایِ پر شیکسّه!
    آبِتون نبود، دونِتون نبود، چایی و قلیونِتون نبود،
    کی بِتون گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
    قلعه‌ی قصه‌تونو ول بکنین، کارِتونو مشکل بکنین؟»

    پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می‌کردن پریا
    مثِ ابرای باهار گریه می‌کردن پریا.

    دس زدم به شونه‌شون
    که کنم روونه‌شون ــ
    پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروسِ سرکنده شدن، میوه شدن هسته شدن، انارِ سربسته شدن، امید شدن یأس شدن، ستاره‌ی نحس شدن…

    وقتی دیدن ستاره
    به من اثر نداره:
    می‌بینم و حاشا می‌کنم، بازی رو تماشا می‌کنم
    هاج و واج و منگ نمی‌شم، از جادو سنگ نمی‌شم ــ
    یکیش تُنگِ شراب شد
    یکیش دریای آب شد
    یکیش کوه شد و زُق زد
    تو آسمون تُتُق زد…

    شرابه رو سر کشیدم
    پاشنه رو ورکشیدم
    زدم به دریا تر شدم، از اون‌ورِش به‌در شدم
    دویدم و دویدم
    بالای کوه رسیدم
    اون‌ورِ کوه ساز می‌زدن، همپای آواز می‌زدن:

    «ــ دَلنگ دَلنگ! شاد شدیم
    از ستم آزاد شدیم
    خورشید خانوم آفتاب کرد
    کُلّی برنج تو آب کرد:

    خورشید خانوم! بفرمایین!
    از اون بالا بیاین پایین!

    ما ظلمو نفله کردیم
    آزادی رو قبله کردیم.

    از وقتی خَلق پاشد
    زندگی مالِ ما شد.

    از شادی سیر نمی‌شیم
    دیگه اسیر نمی‌شیم

    هاجِستیم و واجِستیم
    تو حوضِ نقره جِستیم
    سیبِ طلا رو چیدیم
    به خونه‌مون رسیدیم…»

    بالا رفتیم دوغ بود
    قصه‌ی بی‌بی‌م دروغ بود،
    پایین اومدیم ماست بود
    قصه‌ی ما راست بود:

    قصه‌ی ما به سر رسید
    غلاغه به خونه‌ش نرسید،
    هاچین و واچین
    زنجیرو ورچین!

    پاسخ
  9. می گما اروند…..نکنه حاج آقا بیاد این شعر شاملو رو بخونه!…بابا جان کتابش هنوز توی کتاب فروشی ها است!!اصلا شاملو با فردوسی بد بود حافظ رو قبول نداشت اصلا بمن چه

    پاسخ
  10. چه رویای خشن لطیف ِ دلبرانه ای اروند…

    می توانم آن نگاه ِ عاشق پشت ِ دوربین را تصور کنم ؛ همان رفیق آسمانی نگهدارتان باشد .

    پاسخ
    • به شقایق:
      آن نگاه عاشق پشت دوربین، فکر کنم در مورد همه ی پدرها و مادرها صادق باشه …
      کاش یادمون باشه که اون نگاه عاشق باید بتونه در بزنگاه هایی که خشمگین می شویم، آرام مان سازد!
      درود …

      پاسخ
  11. منظورتان را نفهمیدم…..
    هیچی بخدا بجان مهندس درویش قصد و غرضی نداشتم گفتم با ویلون این آهنگ رو بزنی بابا درویش کمی سرشوق بیاد!
    ….اروند بعضی وقتها شط العرب میشی اساسی..خفن..خوبه روحیه دهه ۶۰ رو هنوز داری

    پاسخ:

    شط العرب می شی اساسی؛ یعنی چه؟

    پاسخ
  12. در ضمن دنیای بدون آبان ماهی ها رو خوب اومدی!

    در ضمن تر !
    نمی دونم چرا کامنت های اقای اشکار را که دیدم ناغافلکی یاد اقای کماندار افتادم!ا

    پاسخ
  13. دست درویش خان درد نکند از شهسوار روی ماه ایشان را می بوسم.درویش ماه است اورانوس است ونوس است آپولون است شکر کوبا است شیرینی گل محمدی( دانمارکی سابق ) است

    پاسخ
  14. می دونی چیه اروند مردانی مانند من و درویش خان و هومان خان و …احتیاج به همسرانی داریم که مارو درک کنند هم همسر باشند و هم بجای مادر…می دونی که چقدر روح مردان طبیعت لطیفه نمونه اش همیم ممدلی خان.به سبیل هاش و صدای بمش دقت نکن درونش رو ببین خیلی نازه همه عاشقش هستند ماهه

    پاسخ
  15. شاد بودن هنر است و شاد کردن هنری والا تر
    لیک هرگز نپــــــــــــــــــــــــــسندیم به خود
    که به یک شکلک بی جان شـــــب و روز
    بی خبر از همه خــــــــــــــندان باشیم
    بی غمی عیب بزرگـــــــــــــی است
    که دور از ما باد……………..

    پاسخ
  16. اروند نازنینم ،
    42 یه جواب کاملن آدم بزرگونه است … می دونی چرا؟

    چند وقته که میرم به یه پرورشگاه تازه تاسیس در رشت ، اونجا ۷ تا دختر کوچولو هستن که من در کنارشون زندگی کردن رو یاد می گیرم .
    آخرین دختر کوچولویی که برامون آوردن اسمش ماندا هست ، یا حداقل این چیزیه که خودش می گه.
    فامیلیش رو بلد نیست ، یا حداقل این چیزیه که خودش می گه.
    چند وقت پیش ، یه روز ، پدرو مادرش تو خیابون ولش کردن ، یا حداقل این چیزیه که خودش می گه.
    5 سالشه ، یا حداقل این چیزیه که خودش می گه.

    وقتی آوردنش ، قبل از اینکه قاطی بچه ها بشه ، برای استحمام و تعویض لباس بردیمش ،
    روی پای کوچولوش یه زخم خیلی خیلی ناجور بود ،
    وقتی ازش پرسیدیم که پات چطوری زخم شد ، با چشمای درشت و قشنگش ملتمسانه نگاه کرد و با صدای آروم – خیلی آروم – گفت :
    ” میشه نپرسید ؟ ”

    می دونی اروند؟
    از اون روز تا حالا دارم فکر می کنم ، یه دختر کوچولوی ۵ ساله ، دیگه چه حرف هایی داره “واسه نگفتن”

    حالا می فهمم معنی حرف شریعتی عزیز چیه که گفته :
    ” بزرگترین سرمایه ی هرکس ، حرف هایی است که برای نگفتن دارد ”

    اون زخم خیلی خیلی ناجور دلمون رو خون نکرده ، چیزی که از اون روز زجرم میده اینه که یه دختر کوچولو هست که میدونه یه حرف هایی اینقدر تلخه که نباید گفت ،
    و فکر کن ، چقدر اون حرف ها روی شونه های ترد و نازکش سنگینی می کنه …

    انگار ماندانا ، بچگی نکرده … هیچ وقت …
    ماندانا حتی کارتون هم نگاه نمی کنه ، می گه اینا دروغه ، میگه هیچ غولی وجود نداره.
    فکر کن ، دنیای یه دختر کوچولو چقدر واقعیه که هیچ جن و پری توش جا نمی شه.
    اینا همه اش مراحل طبیعی رشد یه آدمه که ماندانا طی نکرده .

    بدترین خواب بچه ها ، حتمن خواب خرمگسه…یا یه چیزی تو این مایه ها … باور کن

    آدم بزرگا هستن که خواب های بدتر از خرمگس می بینن.
    و البته بچه هایی که بچگی نکردن ، مثل ماندانا

    پسرکم ،
    از ته ته دلم آروز می کنم ، وقتی چشم های قشنگت رو می بندی خواب فرشته و رنگین کمون رو ببینی ،
    و اگه یه روز خدای نکرده ، خواب بدی دیدی ، اون روز …تلخ ترین و سخت ترین خوابت ، خواب خرمگس باشه ، نه چیزی بدتر از اون .

    چون در غیر اینصورت ، اون روز ، تو دیگه آدم کوچولو نیستی ، بلکه به جمع آدم بزرگا ملحق شدی .

    به خودم قول داده بودم دیگه هیچ وقت طولانی ننویسم ، اما کامنت ۴۲ نذاشت …

    آخه خیلی آدم بزرگونه بود … خیلی …

    پاسخ
    • ببین سروی جان! بذار من یه رازی رو واست بگم … اغلب پاسخهای این وبلاگ رو پدرم می ذاره! و الآن خیلی خوشحال شد! چونکه فهمید فقط این یکی رو لو رفته! نرفته؟
      .
      .
      .
      راستی! چرا یه مقدار از وقتتو در پرورشگاه می گذرانی؟
      یادمه یه روز یه آخوندی رو دیدم که می گفت: من اون آیت الله هایی رو که به جای خوندن نماز مستحب، وقتشونو با مطالعه کتابهای جدید می گذرونند، بیشتر دوس دارم!
      درود …

      پاسخ
  17. من که می دونستم اروند جان ،
    خواستم به آقای پدر نازنین و مهربون و دوست داشتنی ات بگم ، وقتی به اسم اروندش می نویسه باید همیشه حواسش باشه که کودک درونش رو محبوس نکنه .

    و …
    می رم اون جا که یاد بگیرم :
    ” زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود … ”
    می رم که یاد بگیرم :

    “زندگی مجذور آینه است
    زندگی گل به توان ابدیت
    زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
    زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست ”

    می رم که باور کنم :
    “هر کجا هستم باشم
    آسمان مال من است
    پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
    چه اهمیت دارد
    گاه اگر می رویند
    قارچ های غربت ؟”

    باور کن اروند ،
    این بچه ها بهترین معلم هایی هستن که تو عمرم دیدم ،
    خیلی قوی هستن ،
    لوس نیستن ،
    وقتی می خورن زمین ، بلدن دستشون رو بذارن رو زانوشون و بدون کمک از جا بلند شن،
    بلدن مواظب خودشون باشن …

    خیلی چیزها هست که باید ازشون یاد بگیرم
    و … البته چیزهای کمی هم هست که من بهشون یاد می دم،
    و کمی کارهای کامپیوتری اونجا رو سبک می کنم که لیلا جون و بقیه بتونن با خیال راحت به بچه ها برسن

    و … نمی دونی اروند چه کیفی می ده ،
    غروبا تو حیاط پر از گل و درختشون ، که وسطش یه حوض بزرگ آبی داره و یه تخت قشنگ با سایه بون بزرگ ، بشینی و هندونه بخوری …

    و نمی دونی چه کیفی می ده تو اون حیاط با بچه ها ، گرگم به هوا بازی کنی…
    اینقدر دنبال هم می دویم که از نفس می افتیم … که نه … تازه نفسمون سرجا میاد …

    جای همه تون خالی …
    خیلی …

    پاسخ
    • می دونستم که می دونی! اونو آوردم تا از خودم – بخوان پدرم – تعریف کنم!
      کار کردن و مهرورزیدن همیشه خوبه، مگر این که غمهای آدم رو زیاد و ناامیدی هایش را به توان برسونه.
      درود …

      پاسخ
  18. در کنار اون بچه های پرانرژی و دوست داشتنی ، که بلدن با غول غصه ها بجنگن ، مگه می شه آدم ناامید باشه؟
    باید ببینیشون، معرکه ان…
    راستی اسم پرورشگاه “آدینا” ست … خانه ی آدینا …

    پاسخ
  19. ارونـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد!
    شغلم نیست که! واسه دلم می رم اون جا…

    اما … هم دوست دارم، هم مفید است و هم به شادی هایم می افزاید

    پاسخ
    • خوشحالم که افتاد …
      راستی! پارسا جان چه طوری؟ کلاردشت خوش گذشت؟ نبینم اینقدر دمق یا بی رمق باشی؟ هرچند مطمئن هستم امروز سه تایی حسابی با شاهکار اروند صفا خواهید کرد! نخواهید کرد؟ سه تایی که می گویم، یعنی تو و آرش و لیدر جنبش!

      پاسخ
  20. وای اروند اروند اروند
    من کم آوردم! @
    تو خیلی وروجکی ها بلا @
    خستگیم در رفت
    باید میبودی و میدیدی
    همه جمع شده بودن پشت سیستم خانوم مهندس و تکون تکون میخوردن!
    اونجا که رقص شونه میکردی عالی بود
    یه چن تا نظر کارشناسی هم باید بهت بدم
    یادم بنداز دیدمت
    با هم اجراش کنیم!@@@ :D: D

    پاسخ

پاسخ دادن به اروند لغو پاسخ