چرا در پیک نوروزی، هیراد خوشگل‌تر از من شده؟!

یکی از ابتکارهای جالب معاون آموزشی پرطرفدار مدرسه اروند، یعنی آقای قاسم‌پور – که همین جا بدرودشان را از دوران مجردی تبریک و تسلیت عرض می کنم! –  این بود که ردپایی کاریکاتورگونه از بچه‌های کلاس در پیک نوروزی شان قرار داده بود که بر خلاف همیشه سبب شده بود تا بچه‌ها این پیک را … ادامه

این بازی را بسیار دوست دارم! شما چطور؟

در هشتمین روز فروردین به باغ بهادران رفتیم و یه عالمه بازی کردیم، از جمله توپ تو سوراخ که من اول شدم، علی دوم شد، پدر و نیلوفر و شقایق، سوم شدند و امیر هم چهارم شد! اما میون همه ی اون بازی ها، من از این یکی بیشتر خوشم می اومد! نمی دونم چرا؟ … ادامه

نفس کش!

هر کسی نخست این تصویر را ببیند، شاید آینده‌ی خوبی برای اروند در فوتبال آمریکایی پیش‌بینی کند! انگار که دارد نفس‌کش می‌طلبد! در صورتی که داستان می‌تونه اینجوری یا اونجوری هم باشه! اصلن فاصله‌ی خنده و غم می‌تونه خیلی کوتاه باشه … مهم اینه که یه کاری کنیم که زمان توقفش هم کم باشه! با … ادامه

آقا ما برگشتیم … بیگی ما رو!

    چی بگم براتون؟ از چاغاله‌های نیاسر بگم یا از وسط وسطی و استپ هوایی با نیلوفر و شقایق و علی و امیر و سپهر و بردیا و غزل و عمو هومان و پدر و علی و امید و ارسلان و سحر و … و یا از مهمون نوازی عمو هومان و خاله حمیرای عزیز … ادامه

نوروزتان خوش باد …

    با یه عالمه آرزوهای خوب، با یه عالمه انرژی مثبت و با یه عالمه امید سال ۱۳۸۹ را آغاز کردم … خیلی دوست دارم که در سال ۸۹، برای خودم و همه‌ی اونایی که می‌شناسمشون و بهم سر می‌زنند، یه عالمه اتفاق‌های قشنگ بیافته … فکرشو بکنین در حالی که سروی و متین و … ادامه

برای آنها که در سرولات اروند را دست‌کم گرفتند!

    این عکس به خوبی گویای ماجراست! نه؟ این که سه تا آدم ِ گُنده لات به نام‌های میثم و علی و امید  عقلاشونو گذاشتند روی هم تا اروند رو در شطرنج مات کنند؛ ولی عاقبت نتونستند!     البته یه جورایی حق داشتند! شاید اگه منم جای اونا بودم و همون کارایی که اونا کرده … ادامه

نامه اروند به خدا

در هفتمین روز از مهر ماه ۱۳۸۸، خانم فرح باطبی، معلم دوست داشتنی و عزیز من از بچه‌های کلاس خواست تا هر یک نامه‌ای به خدا بنویسند و به قول معروف، هر چه دل تنگ‌شان می‌خواهد، با او در میان بگذارند. این هم نامه اروند به خدا که مورد توجه و تشویق معلم قرار گرفت: … ادامه

سانس فران سیس کو!

شب، داخلی؛ قبل از شروع سریال  مسافران: اروند: پدر، سانس فران سیس کو یعنی چه؟ پدر (در حالی که مشغول دون کردن انار روستای چشمه علی – نزدیک امام زاده عبدالله – محور نیزار به قم است): اسم یک شهری تو آمریکاست پسرم که بهش می گن: سانفرانسیسکو … حالا واسه چی پرسیدی؟ اروند: هیچی … ادامه

دنیای بدون پشه‌بند، انگار چیزی کم دارد! ندارد؟

آقا نمی‌دونید این پشه‌بند در اون خنکای شب‌های بام ایران، چقدر می‌تونه لذت بخش باشه … من که هیچ، امّا پدرم ول کن پشه‌بند خونه‌ی عمو هومان نبود که نبود … انگاری با پشه‌بند می‌رفت تو دل خاطراتی که هم چهره‌اش را مشعوف می‌کرد و هم یه جورایی افسوس و آه و حسرتش را به … ادامه

سفر به شهری که به ستاره‌ها نزدیک‌تر از هر جای دیگری است!

     تا ساعاتی دیگر رهسپار استانی می‌شویم که فقط یک درصد از خاک ایران را اشغال کرده، امّا به اندازه‌ی ۱۰ برابر وسعتش، از منابع آبی ایران بهره‌مند است! به همین دلیل، از چهارمحال بختیاری با عنوان پرآب‌ترین استان کشور نام می‌برند. در این استان تا دلتان بخواهد آبشار وجود دارد، تالاب وجود دارد و … ادامه

یلدا را که دیدم؛ یادم افتاد که چقدر زود، دیرها از راه می‌رسند!

     انگار همین دیروز بود که هنوز نیامده بود و برای همین، پدرش را بابای فردا می‌نامیدند … امروز اما وقتی این دخترک نازنین را با آن فیگورهای خانومانه یا خانومونه! و با اون تن‌پوش‌های دلفریب و خوش رنگ دیدم؛ یادم افتاد که آن دیرها و آن دورها ممکن است زودتر از آنچه در خیال‌مان … ادامه

یک روز توپ با عمو خوشنویس و دوستان در سیراچال!

     تا حالا این همه آدم یک جا ندیده بودم که همه‌شون مثل پدر «زیست محیطی» باشند و واسه‌شون درخت و گل و گیاه اینقدر مهم باشه! تازه همش بگردند دنبال زباله تا از توی کوهستان جمع کنند. خلاصه این که من هم امروز حسابی با آدم‌های زیست‌محیطی قاطی شدم و جای شما خالی خیلی … ادامه

ماجرای اولین حضور من در آزادی!

امروز – ۲۳ بهمن ۱۳۸۷- به اتفاق پدر و دوستامون (عمو داریوش و عمو حسین و پسراشون – امید و امیر و …) رفتیم ورزشگاه یکصدهزار پسری آزادی تا به تماشای بازی تیم ملی فوتبال ایران در برابر کره جنوبی بشینیم. روز بسیار خوبی برایم بود، زیرا این اولین بار بود که ورزشگاه آزادی را … ادامه

خدا چرا ما را آفرید؟!

یه روز اومدم خونه و از مامان پرسیدم: خدا چرا ما را آفرید؟ مامان هم یه نگاهی به مادرجون کرد و گفت: چون خدا ما را دوست داره پسرم … اما من بهش گفتم: فکر نکنم! چون که اگه ما رو دوس داشت، پس چرا می‌ذاره این همه آدم تو دنیا زجر بکشند و ناراحتی … ادامه