بایگانی برای موضوع "خاطرات روزانه"
دوشنبه, می 17th, 2010
چند وقت پیش سرانجام قلکم پرپول شد! همان طور که در تصویر بالایی می بینید، گفتن نداره که قلکم را معمولاً از خودم دور نمی کنم! می کنم؟ خلاصه تصمیم گرفتم که افتخار تبدیل سکه های موجود در قلک را به اسکناس، از آن بابابزرگ جمال کنم. چون بابابزرگ معلم حرفه و فن بوده و […]
درباره پس انداز، خاطرات روزانه | 54 نظر »
جمعه, می 14th, 2010
هفتهی پیش آقای پدر دوباره دسته گل به آب داد و یه تصادف کوچولو با ماشینش کرد که 643 هزارتومان خسارت بهش خورد! اون هم در حالی که مطابق معمول نگران تأمین هزینهی اجاره خانه این ماه هم بود! ماجرا از این جا آغاز شد که معلم موسیقی ام، خانم زنگنه دستور داد تا برای […]
درباره ویولن، پندهای اخلاقی، خاطرات روزانه | 102 نظر »
جمعه, می 14th, 2010
یکی از ابتکارهایی که در سال جدید انجام دادم، تبادل سی دیهای کارتون بین دوستان بود؛ چون به این ترتیب، هم فیلمهای بیشتری میدیدم، هم فشار کمتری به جیب پدر وارد میکردم! نمیکردم؟ منتها از اون جا که من کمی تا قسمتی شیطوون تشریف دارم، واسه فرستادن سی دی به امیر طاها، این متن را […]
درباره اختراعات و ابتکارات، خاطرات روزانه، زنگ تفريح!، عكس ها و يادها | 20 نظر »
جمعه, می 14th, 2010
عملیات بزغالهگیری امیدخان را که یادتان هست؟ این هم شیوهی خوابیدن ایشان که بیشباهت به پلنگ نیست! هست؟ از قضا نام معبود وی هم شیرین است که نشان میدهد شکارچی قهاری است! نیست؟ حالا همهشون در کنار زریوار هستند، در نگین کردستان … این را نوشتم که بدانند یادشون هستیم و سفر خوشی را برای […]
درباره خاطرات روزانه، زنگ تفريح!، عكس ها و يادها | 20 نظر »
جمعه, می 7th, 2010
اروند: من فهمیدم چرا این آقاهه کله اش اینقده گُنده بوده! پدر: چرا پسرم؟ اروند: آخه واسه اون همه چیزایی که می دونسته، باید جا باز می کرده! می دونید؟ هر پدری دوس داره که پسرش روزی اینشتین بشه، جز پدر اینشتین! اگه گفتید چرا؟ پسا گفتار: فردا تولد خاله فرزانهی عزیز است … خاله […]
درباره مناسبتها، خاطرات روزانه، عكس ها و يادها | 129 نظر »
پنجشنبه, آوریل 29th, 2010
روز، داخلی: پنج شنبه 9 اردیبهشت 1389 – 7 صبح از دیشب اومدم خونهی مادرجون و بابابزرگ جمال … چون که پدر میخواست از بوق سگ بره کوهنوردی و خلاصه، همسایهبودن با خونهی مامانبزرگ و بابابزرگها به همین دردها میخوره دیگه! نمیخوره دیگه؟ صبح که از خواب بیدار شدم، به مادرجون گفتم: اروند (با دلهره […]
درباره خاطرات روزانه، زنگ تفريح! | 49 نظر »
پنجشنبه, آوریل 22nd, 2010
دیروز همه ی برو بکس مهمون من بودند. فرخ و کیان و امیرطاها … رفتیم تو پارک کنار خونه مون و جاتون خالی از ساعت 17:15 تا ساعت 19:45 فوتبال بازی کردیم. تازه متین و بابک را هم دیدیم و خلاصه تماشاچی های خوبی داشتیم. البته پدر آخراش، دیگه تماشا نکرد! چونکه فیلش یاد جوونیهاشو […]
درباره ورزش، خاطرات روزانه | 297 نظر »
دوشنبه, آوریل 12th, 2010
یه چند وقتی بود رفته بودم تو نخ این پدر و مامانی … آخه هی آدامس بادکنکی میخوردند و باد میکردند و میترکوندند و دل منو آب میانداختند … هر چی هم بهشون میگفتم: به من هم یاد بدید که چگونه میشه، با آدامس بادکنک درست کرد، میگفتند: توضیح دادنش از انجام دادنش سختتره! اما […]
درباره پندهای اخلاقی، افتخار آفرینی ها، خاطرات روزانه، عكس ها و يادها | 61 نظر »
جمعه, آوریل 9th, 2010
در تنگهی سماع که رسیدیم، یعنی در قلب یکی از سبزترین و شادابترین جنگلهای بلوط زاگرس، واقع در بین راه لردگان به اهواز؛ ناگهان همه، همه چیز را فراموش کردند و انداختند دنبال سه تا بزغاله که البته خداییش بانمک بودند، نبودند؟ نیلوفر و علی و امیر و شقایق که ول معطل بودند! من هم […]
درباره نوروزنامه، خاطرات روزانه، سفرنامه ها، عكس ها و يادها | 218 نظر »
جمعه, آوریل 2nd, 2010
یکی از ابتکارهای جالب معاون آموزشی پرطرفدار مدرسه اروند، یعنی آقای قاسمپور – که همین جا بدرودشان را از دوران مجردی تبریک و تسلیت عرض می کنم! – این بود که ردپایی کاریکاتورگونه از بچههای کلاس در پیک نوروزی شان قرار داده بود که بر خلاف همیشه سبب شده بود تا بچهها این پیک را […]
درباره نوروزنامه، خاطرات مدرسه، خاطرات روزانه، عكس ها و يادها | 226 نظر »
پنجشنبه, فوریه 25th, 2010
چند روز پیش داشتم یه دونه تخممرغ شانسی با مارک TOTO باز میکردم، ببینم توش چیه … همون موقع، نصفی از شکلات دور تخممرغ شانسی را دادم به پدر تا بخوره! پدر (در حالی که از این حرکت سخاوتمندانهی پسرش داشت ذوقمرگ میشد): واقعن دادی من بخورم پسرم؟ مگه دوست نداری خودت؟ […]
درباره پرسش های کلیدی، خاطرات روزانه | 406 نظر »
پنجشنبه, فوریه 18th, 2010
این عکس به خوبی گویای ماجراست! نه؟ این که سه تا آدم ِ گُنده لات به نامهای میثم و علی و امید عقلاشونو گذاشتند روی هم تا اروند رو در شطرنج مات کنند؛ ولی عاقبت نتونستند! البته یه جورایی حق داشتند! شاید اگه منم جای اونا بودم و همون کارایی که اونا کرده […]
درباره پندهای اخلاقی، خاطرات روزانه، سفرنامه ها، عكس ها و يادها | 170 نظر »
سهشنبه, فوریه 9th, 2010
مامانی رو خیلی دوس دارم … نمیتونم بگم چقدر؟ امّا میدونم اونقدر دوسش دارم که با تموم شکلاتها و پیتزاها و چیزبرگرهای دنیا هم عوضش نمیکنم. البته فکر کنم همهی بچههایی که میشناسم، بخصوص فرخ و هیراد و امیرطاها و پوریا و … هم ماماناشونو خیلی دوس دارند و با هیچ کیک شکلاتی خوشمزه […]
درباره مناسبتها، نقاشی های من، پندهای اخلاقی، تولد مامانی، خاطرات روزانه | 83 نظر »
سهشنبه, فوریه 2nd, 2010
دیروز که داشتیم با پدر میرفتیم مدرسه، یه اتفاق بامزه افتاد … چون که به طرز عجیب غریبی احساس کردیم دقیقاً در مرکز توجه عالم قرار گرفتهایم و همه دارند با حیرت و سؤظن و … ما رو نیگا میکنند! این پدر طفلکی من هم، اوّل خودشو چک کرد ببینه چیزی رو موقع […]
درباره خاطرات روزانه | 85 نظر »
جمعه, ژانویه 22nd, 2010
روز؛ داخلی؛ آخرین روز از دی ماه 1388 چند روزیه که ماشین نداریم … چون که آقای تهوری با ماشینش محکم کوبیده به ما (یعنی به ماشین ما) و حالا ماشینمون رفته بیمارستان! واسه همین پدر با آقای نجاتبخش، رانندهی مهربون آژانس محل میآد دنبالم در مدرسه … اروند: پدر! پدر: بله پسرم … اروند: یه […]
درباره پندهای اخلاقی، خاطرات مدرسه، خاطرات روزانه، زنگ تفريح! | 40 نظر »