نسرین خوشگل‌تره یا نسترن؟!

امروز یه سؤال ساده از پدر کردم، امّا اون مثل همه‌ی آدم بزرگ‌ها دنبال کشف یه موضوع پیچیده از آن بود! که البته باز هم مثل بیشتر اون‌ها به جایی نرسید! بهش گفتم: پدر! به نظر تو نسرین خوشگل‌تره یا نسترن؟ پدر هم جواب داد: من که هنوز هیچکدومشون را ندیدم! اروند: منظورم فقط اسم … ادامه

یک روز توپ با عمو خوشنویس و دوستان در سیراچال!

     تا حالا این همه آدم یک جا ندیده بودم که همه‌شون مثل پدر «زیست محیطی» باشند و واسه‌شون درخت و گل و گیاه اینقدر مهم باشه! تازه همش بگردند دنبال زباله تا از توی کوهستان جمع کنند. خلاصه این که من هم امروز حسابی با آدم‌های زیست‌محیطی قاطی شدم و جای شما خالی خیلی … ادامه

امروز تصمیم گرفتم دیگه استقلالی نباشم!

وای که چقدر امروز از دست بازی استقلال در برابر ام صلال حرص خوردم … من که تصمیم گرفتم از امروز طرفدار فجر سپاسی بشم! البته تو باور نکن! این هم تصاویری از حضور اروند در آزادی: چهارشنبه ۲ اردیبهشت ۸۸ برابر با روز زمین!

یک روز فراموش نشدنی برای اروند!

       امروز – جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۸۸ – در مرکز همایش‌های رازی دانشگاه علوم پزشکی ایران حاضر شدم تا جایزه‌ای ویژه را از دستان دکتر کامران باقری لنکرانی (وزیر بهداشت) و دکتر علی احمدی (وزیر آموزش و پرورش) بگیرم! باورتان می‌شود؟ تازه من کوچیک‌ترین آدمی بودم که از دستان وزیر جایزه می‌گرفتم. زیرا در … ادامه

ماجرای اولین حضور من در آزادی!

امروز – ۲۳ بهمن ۱۳۸۷- به اتفاق پدر و دوستامون (عمو داریوش و عمو حسین و پسراشون – امید و امیر و …) رفتیم ورزشگاه یکصدهزار پسری آزادی تا به تماشای بازی تیم ملی فوتبال ایران در برابر کره جنوبی بشینیم. روز بسیار خوبی برایم بود، زیرا این اولین بار بود که ورزشگاه آزادی را … ادامه

خدا چرا ما را آفرید؟!

یه روز اومدم خونه و از مامان پرسیدم: خدا چرا ما را آفرید؟ مامان هم یه نگاهی به مادرجون کرد و گفت: چون خدا ما را دوست داره پسرم … اما من بهش گفتم: فکر نکنم! چون که اگه ما رو دوس داشت، پس چرا می‌ذاره این همه آدم تو دنیا زجر بکشند و ناراحتی … ادامه

یه مرده … دیگه برنمی‌گرده!

امروز یه جوک خیلی کوتاه، امّا توپ توپ واسه مامانی و پدر تعریف کردم که خیلی حال کردند! گفتم: اینجا هم بگم تا شما هم بی‌نصیب نمونید: یه مرده می‌ره می‌خوره به نرده دیگه برنمی‌گرده! خداییش بامزه بود، نه؟ … می‌گم! نکنه این دو تا واسه دلخوشکونک من به جوکم این همه خندیدند؟! پیام ویژه … ادامه

تا حالا خودت رو جای مامان گذاشتی؟!

شب، داخلی، ۸ بعدازظهر شنبه، ۱۵ دی‌ماه ۸۶ این دیالوگ بعد از پایان مشق شب و انجام دیکته توسط مامان به اروند، بین او و پدر شکل گرفت که در اینجا برای ثبت در تاریخ و عبرت آیندگان! بدون کم و کاست آورده می‌شود: اروند (با خونسردی): پدر! تا حالا خودت رو جای مامان گذاشتی؟ … ادامه

ماجراهای یک روز برفی

        امروز (۱۲ دی ماه ۸۶) برف می‌اومد، چه برفی … خوشگل، بلوری و از همیشه سفید‌تر … اونقدر که تصمیم گرفتم یه برف‌بازی درست و درمون بکنم و به کمک مامان و پدر یه آدم برفی هم بسازم … جای شما خالی! مدرسه هم تعطیل بود و حسابی کیف کردم … البته خدای ناکرده … ادامه

من چه جوری ، رو بچه‌ام اسم بذارم؟!

       دوشنبه هفته پیش داشتیم با مامان از آموزشگاه موسیقی سارنگ برمی‌گشتیم و من سعی می‌کردم به هر زحمتی که هست تابلوی مغازه‌ها رو بخونم و درس روخونی رو تمرین کنم … یه دفعه‌ای آقای راننده‌ی آژانس رو کرد به مامان و گفت: معلومه که این آقا پسر شما هم خودش خیلی به یادگرفتن … ادامه

روزهای‌مان را نفروشیم!

تق تق تق تق بر در زد بابا از بیرون آمد رفتم در را وا کردم شادی رو پیدا کردم وقتی بابارو دیدم فوری او را بوسیدم بابا آمد نان آورد با لبخندش جان آورد بابا آمد به به به مامان خندید قه قه قه با او روشن شد خانه او شمع و ما پروانه … ادامه

جام‌ باز!

اروند یک دفترچه دارد که آن را من و همسرم بسیار دوست داریم. در این دفترچه – که البته می‌تواند شبیه میلیون‌ها دفترچه‌ی جیبی دیگر باشد – اتفاق فرخنده‌ای را هر از چندگاه شاهد هستیم! درحقیقت، این دفترچه‌ی یادداشت پسری است هفت ساله که هنوز سواد خواندن و نوشتن را فرانگرفته، اما مجبور است بسیاری … ادامه

من که هنوز چیزی یاد نگرفتم!

      این یکی دو هفته خیلی برای من روزهای مهمی بوده و البته طبیعتاً چون برای اروند روزهای مهمی بوده، می‌تونه مهمترین رویداد خونواده‌ی کوچیک من هم به حساب بیاد!       فکر کنم مهمترینش این باشه که سرانجام رسماً پروژه‌ی سواددار شدن رو شروع کردم و به همراه یکی دو میلیون کودک هفت‌ساله‌ی دیگر، از … ادامه

یه آقا چوپانه با بع بع ای هاش!

و سرانجام نخستین اثر مکتوب و مصور اروند درویش بر جریده‌ی عالم به ثبت رسید و مورد تحسین پدر و مادر و البته استاد مهربون و معلم‌های عزیز نقاشیاش قرار گرفت. پس این شما و این داستان زیبا و کاملاً اخلاقی «یه آقا چوپانه با بع بع ای هاش» که در شانزدهم شهریورماه ۱۳۸۶ در … ادامه