اروند تکلیف چند نسل آینده درویش را روشن کرد!
چند وقت پیش در آرایشگاه محل توانستم یقهی پدر را گرفته و یک توافق اصولی در بارهی نام فرزندان خویش و فرزندان فرزندان خویش و نیز فرزندان اون یکی خویش و … به انجام رسانیم که البته آقا شهرام (سلمانی محل که فقط میتواند گوش کند و حرف نمیتواند بزند) هم شاهد ماجرا بود!
ریز تصمیمها از این قرار شد:
1- اسم پسرم را میگذارم «سام»
2- پسرم هم اسم پسرانش را میگذارد: «فرهاد» و «محمّد»
3- پسران آنها هم فقط اسم پسرشان را میگذارند: «اروند» و تمام!
پدر: خب اومدیم و پسردار نشدی! اونوقت چی؟
اروند: در اون مورد هنوز خوب فکر نکردم! اگه پیش اومد در موردش بعداً تصمیم میگیرم!!
نتیجه گیری اخلاقی:
آهای آدم بزرگ ها! از ما آدم کوچیکا یاد بگیرید؛ نگران آینده نمی خواد باشید؛ ولی به فکرش نه! باشید!!
21st دسامبر 2009 در 14:41
ممنون! فقط به پا دير نشه ها!! وگرنه بايد ساميار تو بلاكش خطاي محاسباتي من شود! از ما گفتن.
21st دسامبر 2009 در 14:58
اصلا نگران نباش!!
زمان بندی اش با من!
می زنی رو دست پدرت!بعد باید بیاد ازت اشکال بپرسه!!!!
21st دسامبر 2009 در 15:02
پدرم؟! اون كه سرتاپاش اشكاله! همين الان هم من اشكالهاشو برطرف مي كنم! همين چند وقت پيش بود كه براش توضيح دادم چه فرقي بين دو تا آدم كه با هم نامزد هستند با دو تا آدم كه فقط با هم دوست هستند وجود داره!
21st دسامبر 2009 در 15:05
نه دیگه!من پدر رو خیلی قبول دارم حیف که گفته خموش!!!!
خب فرقشو برای منم بگو اگه فرقش زیاده , در همین status بمونیم!
21st دسامبر 2009 در 15:10
خب فرقش خيلي ساده س … آدم هايي كه نامزد مي شوند – معمولاً – كمتر از آدم هايي كه دوست هستند، از همديگه دلخور مي شن يا به روي هم مي آرن دلخوري شونو! تازه وقتي دوست هستي، يه عالمه حرف براي گفتن داريد؛ اما وقتي كه نامزد مي شويد، يه هويي معلوم نيس چي مي شه كه ديگه حرفتون نمي آد! مي آد؟ البته باز يه مقداري هنوز وضع بهتر از زمان پس از عروسيه!! چون اون موقع كه ديگه لالماسه درد به سراغ آدم مي آد! نمي آد؟!
21st دسامبر 2009 در 15:15
اولشو برعکس نگفتی ؟آدمایی که دوستن کمتر از هم دلخور می شن و بیشتر با هم حرفشون میاد درسته؟
پس طبق فرمایش استاد بزرگ ما سعی می کنیم تا می شه همینجوری به وصال هم برسیم و نه اونجوری!چطوره؟
21st دسامبر 2009 در 15:20
خب بايد ديد كه تا چه اندازه مي توني بدون ساميار به زندگي ادامه بدي! آخه نمي دوني حضور “اروند” ها چه لذتي داره! نداره؟ مي گي نه از ماماني ات بپرس كه روزي چقدر قربون صدقه ي كماندار خوش بر و قامت كوچولويش مي ره! نمي ره؟!
21st دسامبر 2009 در 15:25
آره!شب تا صبح و وسطای روز هم زنگ میزنه که یه وقت پسر کوچولوی دو متریش مشکلی نداشته باشه!
موافقم ! سامیار رو نمی شه بی خیال شد!
ولی من هیچ جوره نمی خوام شامل این قانون لالمونی بعد عروسی بشم
21st دسامبر 2009 در 15:28
اون هم راه داره عمو كماندار من! بايد عاشق باشي و نداني كه چرا عاشقي و نخواهي بداني كه چرا نمي داني!
21st دسامبر 2009 در 15:36
چه خوب گفتی.راس میگی.اگه یادم رفت که می خوام عاشق بمونم یادم بنداز!
پاسخ:
باشه يادت مي اندازم. البته بهترين روش ياد انداختن يك آذرماهي مي دوني چيه؟
21st دسامبر 2009 در 15:37
من عاشق این کلمه کماندار شدم اروند!امروز می خواستم پای نامه هام رو هم امضا کنم کماندار!!
22nd دسامبر 2009 در 09:29
اتفاقاً خيلي بهت مي آد. چون هم از نظر ظاهري و هم از نظر داخلي! اين كاره هستي! نيستي؟
22nd دسامبر 2009 در 09:58
نه راهش چیه؟
آره!!هم به ماهم هم به اسمم هم به کمانم می آد!
تازه خبر نداری دیروز سارا هم به همین نام افتخاری صدام می زد!
22nd دسامبر 2009 در 10:03
بهترين روش اينه كه بر رگ غيرتش – كه خيلي كلفته – بكوبي و تهديدش بنمايي – نه بكني! – كه مي خواهي بقاپي!!
راستي! چه جالب … بالاخره اين پدر به يه درد خورد و اسم مورد نظرش مورد بهره برداري از طرف مهم ترين آدم زندگيت قرار گرفت!!
22nd دسامبر 2009 در 10:09
آخ گفتی اروند!این رگ غیرت بدجوری در من کلفته!آق من به خانمای تو تاکسی هم که یه بار بیشتر تو عمرم نمیبینمشون غیرت دارم!چه برسه به خواهر و فامیل و همکار و دوست دختر×!
نگو دیگه!پدر به خیلی کارا می آد!میگی نه از خودش بپرس!اما الان نه یه 12- 13 سال دیگه!!یعنی وقتی 21 -22 ساله بودی .اونوقت ببین چه توصیه های نابی کنه!!!&
البته ما هستیم در خدمتتون اگه اشکال داشتی از خودم بپرس
🙂
پاسخ:
البته الان تكنولوژي پيشرفت كرده و اگه خط ثابت نيست؛ ايرانسل هست! … كيش هست و در حد تيم ملي هم هست! و شايد لازم نباشه تا 21 سالگي هم صبر كرد! لازمه؟
22nd دسامبر 2009 در 10:09
گفتی مهمترین آدم زندگی دلم براش تنگ شد!
22nd دسامبر 2009 در 11:16
خداييش استادي ها …
22nd دسامبر 2009 در 11:43
آره..جنیفر لوپز و شلوار و جین و اینا!!!
نه!قبل 20 -21 سالگی شدتش زیاده آدم یاتاقان می زنه!
استاد!؟آره تازه کجاشو دیدی؟
🙂
22nd دسامبر 2009 در 11:48
خداییش من استادم ولی من اینو نوشتم دل تو هم تنگش شدا!
22nd دسامبر 2009 در 14:30
نه! یاتاقان نمی سوزونه!! من شنیدم ممکنه آفتامات بچسبونه!!!
22nd دسامبر 2009 در 19:20
اسمهای قشنگیه ولی باید به قول پدر به این فکر کنی که شاید دختردار شدی. البته به گفته خودت فقط فکر نه نگران .
حالا توافق اصولی رو با یقه گرفتن انجام میدن اروند جانم؟ :)) :×
22nd دسامبر 2009 در 19:31
چه کنیم دیگر! الان یقه گرفتن مد شده سانی جان! نشده؟
27th دسامبر 2009 در 13:00
اروند جان!
اگر روزی راضی شوم به ازدواج-که می دانم تعهد خیلی سختی است – و اگر روزی بچه دار شوم که این را با همه ی همه ی وجودم می خواهم، آنوقت اگر دوتا پسر داشته باشم اسمشان را می گذارم : افرا و ارس و اگر دو تا دختر داشته باشم اسمشان را می گذارم آهو و آرتا ( اسم ایرانی به معنی پاک )
از وقتی اسم تو را شنیده ام به این اسم هم خیلی علاقه پیدا کرده ام . اما از افرا و ارس نمی توانم بگذرم ، ناچار! باید سه تا پسر داشته باشم تا بتوانم اسم یکی شان را اروند بگذارم.
راستی، به نظرت آدم در انتخاب اسم بچه ها نباید با همسرش مشورت کند؟ البته ما خانم ها که خوب بلدیم نظر خودمان را چنان در ذهن طرف مقابلمان بچپانیم که انگار از ابتدای خلقتش همین جوری فکر می کرده.
27th دسامبر 2009 در 13:01
راستی محمد که اسم پدرت است ، فرهاد برای چی؟
27th دسامبر 2009 در 13:51
خب خدا رو شکر که من یه دونه باقی ماندم! وگرنه معلوم نبود شما چند دوجین آدم کوچولو می خواستید به دنیا بیارید! چون که قرار بود اگه من دختر می شدم، اسمم هم بشه: “میرانوش” به معنی مهر جاویدان. حالا فکر کن اگه هر دو تا می بودیم، شما هم باید چهارقلو می زاییدید! نمی زاییدید؟
در ضمن اسمهایی که شما انتخاب کرده اید هم خیلی قشنگه و هم زیست محیطیه! منتها در مورد اسم پسرها یه مشکلاتی داره! یعنی: افرا و ارس مثل آهو و آرتا، جنسیت صاحب خودشان را نشان نمی دهند! می دهند؟
در مورد مشورت با همسر در مورد نامگذاری اسم فرزندان هم موافقم. منتها به شرط این که حرف آخر را من بزنم و بگویم: چشم!
27th دسامبر 2009 در 13:54
فرهاد هم اسم دیگر پدرم هست! آخه بابا بزرگ دوست داشت که اسم پسرش فرهاد باشه، اما بابای بابابزرگ دوست داشت که محمد باشه! پدر من هم این وسط مونده معطل! یه موقع هایی مثل فرهاد می خواد کوه بکنه! و یه موقع هایی هم مثل محمد می خواد رهبری کنه!
غافل از این که حریف من یکی هم نمی شه! می شه؟
27th دسامبر 2009 در 21:13
بزرگ کردن چهار قلو که خیلی سخته وگرنه من عاشق بچه ها هستم . اما خیلی دلم می خواهد دو تا دوقلو داشته باشم . دوتا دختر و دو تا پسر . آخرش هم ناچارا یک پسر برای اینکه اسمش را بگذارم اروند.
میرانوش هم اسم قشنگیه . خواهر هم چیز خوبی هست . بهتره از مامان و بابا خواهش کنی از بیمارستان محلتون یکی برات بخرن. برای من که دو تا برادر خریدن و البته خوبند اما اگر یک خواهر هم می خریدند بد نبود .
اسم قشنگ تو هم جنسیتت رو نشون نمی ده ولی فکر نمی کنم کسی وقتی اروند ، افرا یا ارس رو بشنوه انتظار دیدن یه دختر کوچولو رو داشته باشه .
ارس هم مثل اروند اسم یکی از رودهای کشور عزیزمان است . خودت که بهتر می دانی پسر یکی یک دانه ی آقای درویش.
و مطمئنم که هیچکس حریف تو نمی شود .
28th دسامبر 2009 در 10:33
از آخر شروع می کنیم!
– موافقم! حریف ندارم؛ دارم؟
– اتفاقاً من کنار ارس رفته ام؛ یک رود مرزی که این روزها خیلی آلوده اش کرده اند؛ درست مثل اروند رود … می گم نکنه سرما خوردن من هم مربوط به آلودگی اروندرود باشه؟ اروند یعنی پهلوان و خروشان که مفاهیمی مردانه دارد! ندارد؟ اما ارس به معنی اشک چشم است که البته قرابت بیشتری با ویژگی های خانومونه دارد! ندارد؟ (البته بگذریم از پدرم که از دیدن کارتون خرس برادر هم گریه اش می گیرد!)
– اون قضیه بیمارستان محل، مال دوران پیش دبستان بود! الان دیگه جواب نمی ده! می ده؟
– بهمنی ها شاید آدم های خوبی باشند، اما مرد (بخوان زن) بزرگ کردن 4 تا بچه نیستند! هستند؟ از بس که دلمشغولی هاشون زیاده و وقتشون کم!
28th دسامبر 2009 در 22:13
این که می گویند ” مرد که گریه نمی کنه! ” دروغه پسرم . اتفاقا مردهای واقعی برای دردهای بشر گریه می کنند .
و… باور کن من چه بهمنی باشم ، چه متولد هر ماه دیگری ، زن ِ بزرگ کردن یک دوجین بچه هستم .
همین الانش حدود هزار تا بچه ی قد و نیم قد دارم که نگران درس و مشق همه شان هستم .
28th دسامبر 2009 در 23:02
شرمنده! ولی تا به چشم خود نبینم، باور نمی کنم! در ضمن در رو هم وا نمی کنم! نه … درو وا نمی کنم!!
28th دسامبر 2009 در 23:58
چی را باور نمی کنی؟ من معلم حدود 1000 نفر آدمیزاد هستم و همه شان بچه های من هستند .فارغ از سن و سالشان . من حتی شاگردهایی دارم که بچه هایی همسن و سال خودم دارم ولی حتی آنها هم بچه های من هستند.
وقت کردی این را بخوان:
http://www.sarvi.ir/news.php?readmore=32
این احساس من است نسبت به شغلم شاید تو هم گول خوردی و آمدی معلم شدی.البته در سایتت خواندم که می خواهی جراح بشوی.
مهمان نوازی را باید بیایی از ما شمالی ها یاد بگیری . به هر حال هر وقت با مامان و بابا آمدی رشت خوشحال می شوم بیایید پیش ما.
29th دسامبر 2009 در 00:40
مهمان نوازی را خوب آمدی! موافقم … ما چند دوست شمالی بامرام داریم در متل قو که هر وقت می ریم، پیششون، دیگه دوس نداریم برگردیم! می ترسم همون بلا هم سر شما بیاد! نمی ترسید؟
29th دسامبر 2009 در 17:56
نه . نمی ترسم . مگه شمالی از مهمون می ترسه؟ این توهین به یه شمالی ِ اصیل ِ .
شمالی شاید سفرش محقر باشه ، شاید کم و کسر تو سفره اش باشه ، اما همیشه ی خدا سفره اش عین دستاش بوی بارون می ده . بارون هم که رحمت خداست و رحمت خدا هم که تمومی نداره.
هر وقت اومدید، قدمتون روی چشم.
با میزاقاسمی ، باقلا قاتق ، انار بیج ، ترشی تره ، سیر قلیه ، سیرابیج ،چخر تمه ، آلو مسما ، مرغ ِ ترش ، غوره مسما ،متنجان ، ماهی فیویج ، خوتکا فسنجان ، ترش ِ کباب ، واویشکا ، زیتون پرورده ، کال ِ کباب ، ماست ِ بورانی ، رشته خشکار و …. ازتون پذیرایی می کنیم .
ناقابله .
29th دسامبر 2009 در 17:58
راستی ، گیجاواش تره یادم رفت . اون هم خوشمزه است .
29th دسامبر 2009 در 18:52
فقط مروری بر این اسمها و تنوع کم نظیر غذاها می تواند نشان دهد که آن جامعه از چه فرهنگ و اصالت دیرینه ای برخوردار است. شمالی ها را همیشه دوست داشته ام … حالا بیشتر … درود.
15th ژوئن 2010 در 13:33
استادجان این صفحه رو تو آدرسام سیو کرده بودم!
دومرتبه که خوندمش دلم واسه اون روزا تنگ شد
مامانم زنده بود و زندگی بود واقعنی
چقدرباهم حرف زدیم اینجا@
ashk…
15th ژوئن 2010 در 20:19
خدا بیامرزد آن مادر عزیز را …
زنده باشی رفیق.
7th می 2015 در 22:58
سلام دوست من آقا من یه خاندان درویش میشناسم که اهل کدیر مازندرانن عایا شما هم از همونایید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟