بایگانی برای موضوع "خاطرات روزانه"
چهارشنبه, آگوست 26th, 2009
امروز داشتم با پدر از خونهی مادرجون برمیگشتم و تو راه ازش پرسیدم: این قانون جاذبه به چه درد میخوره؟ کاش اصلاً نبود! پدر: خودت چی فکر میکنی؟ اروند: من فکر میکنم به هیچ دردی نمیخوره و فقط باعث شده تا ما نتونیم پرواز کنیم! پدر: چرا دوست داری پرواز کنی؟ اروند: خُب معلومه … […]
درباره پندهای اخلاقی، پرسش های کلیدی، خاطرات روزانه | 42 نظر »
سهشنبه, آگوست 25th, 2009
آقا نمیدونید این پشهبند در اون خنکای شبهای بام ایران، چقدر میتونه لذت بخش باشه … من که هیچ، امّا پدرم ول کن پشهبند خونهی عمو هومان نبود که نبود … انگاری با پشهبند میرفت تو دل خاطراتی که هم چهرهاش را مشعوف میکرد و هم یه جورایی افسوس و آه و حسرتش را به […]
درباره خاطرات روزانه، عكس ها و يادها | 20 نظر »
دوشنبه, آگوست 17th, 2009
تا ساعاتی دیگر رهسپار استانی میشویم که فقط یک درصد از خاک ایران را اشغال کرده، امّا به اندازهی 10 برابر وسعتش، از منابع آبی ایران بهرهمند است! به همین دلیل، از چهارمحال بختیاری با عنوان پرآبترین استان کشور نام میبرند. در این استان تا دلتان بخواهد آبشار وجود دارد، تالاب وجود دارد و […]
درباره خاطرات روزانه، سفرنامه ها، عكس ها و يادها | 28 نظر »
جمعه, آگوست 14th, 2009
یکشنبه پیش، بعد از یه خیابانگردی مفصل در خیابونای همیشه شلوغ پلوغ تهرون، دوباره رسیدیم به اریکهی ایرانیان و چارهای نداشتیم جز آن که «در بارهی الی» را ببینیم! چون که سأنسهای سینما آزادی، سینما فرهنگ، سینما کانون و … به ما نخورد. واسه همین ایندفعه تسلیم مامانی و پدر شدم و نشستیم در […]
درباره نمایش فیلم، خاطرات روزانه | 20 نظر »
جمعه, آگوست 14th, 2009
خیلی دوس دارم پرواز کنم … خیلی دوس دارم مثل سوپرمن قوی باشم … خیلی دوس دارم بتونم به همهی مردم کمک کنم … امروز پدر بخشی از تلاش مرا به ثبت رساند تا در وبلاگم بتونم سوپرمن باشم. انشاالله یه روزی هم در بیرون بلاگم بتونم واقعاً به مردم کمک کنم؛ حالا چه […]
درباره خاطرات روزانه، زنگ تفريح! | 16 نظر »
سهشنبه, آگوست 11th, 2009
روز شنبه گذشته رفته بودم اداره پدر، چون که برای ما اردوی دانشآموزی برگزار شده بود. جای شما خالی، کلی بازی کردیم؛ از طناب کشی بگیر تا فوتبال و نقاشی و نمایش فیلم و مسابقه … شاید یه روز در مورد اون روز بیشتر صحبت کردم! منتها وقتی اومدم داخل دفتر کار پدر، […]
درباره چیستان، خاطرات روزانه | 22 نظر »
سهشنبه, آگوست 11th, 2009
تلویزیون روشنه و خبرنگار در حال پرسیدن این سؤال از مردمه: دوس دارید اگه فردا صبح از خواب بیدار شدید، چند سالتون باشه؟ بعضیها میگفتند: دوس داریم جوون باشیم، بعضیها دوس داشتند، کودک باشند؛ یه خانوم میانسالی هم گفت: دوس دارم مثل همین حالا جوون و سرحال باشم! در این لحظه پدر ازم پرسید: تو […]
درباره خاطرات روزانه | 26 نظر »
یکشنبه, آگوست 9th, 2009
هفته گذشته 4 تا مهمون دوستداشتنی خونهی ما بودند که از راهی دور میاومدند. واسه همین نمیتونستند زود برگردند و این خیلی خوب بود! بعد از مدتها کلی با همسن و سالهای خودم بازی کردم و خوش گذروندم و بی خیال برنامه درسی و تفریحی تابستان شدم! کلی با کمان دامول که عمو هومان واسم […]
درباره خاطرات روزانه | 29 نظر »
جمعه, جولای 31st, 2009
پدر: اروند جان مگه آقای اتابکی (معلم ویولون) به شما نمیگه همواره از روی نت بخوان و بزن؟ پس چرا باز به دفترچه نت نگاه نمیکنی و واسه خودت آهنگ میسازی؟! اروند(با اعتماد به نفس و خونسردی کامل): ای بابا! نت چیه؟ من یه مخ دارم تو پر و باحال و پر از صفحه سفید […]
درباره ویولن، خاطرات روزانه | 12 نظر »
پنجشنبه, جولای 30th, 2009
دیروز وقتی داشتم از کلاس بسکتبال برمیگشتم، به پدر گفتم: یادش به خیر … اون موقع که آبله مرغون گرفته بودم، چقدر خوب بود! پدر (با تعجب): چی چیش خوب بود؟! اروند: آخه اون موقع، هر چی میخواستم، واسم آماده میکردید و لازم نبود تا واسه خودم آب بیارم بخورم! پدر (در حالی که […]
درباره خاطرات روزانه | 7 نظر »
شنبه, جولای 25th, 2009
پدر (بعد از مشاهده کلید بر روی درب منزل): اروند جان! چرا اینقدر حواس پرتی پسرم؟ آخه جای کلید اینجاست؟ اروند (بدون معطلی و با لحنی قاطعانه): حواس خودمه! دوست دارم بفرستمش یه جای پرت … اصلاً به کسی چه مربوط؟! نتیجهگیری اخلاقی: همیشه مهاجم باشید و طلبکار! پیروزی باشماست … شک نکنید!! توصیه […]
درباره خاطرات روزانه، زنگ تفريح! | 13 نظر »
شنبه, می 23rd, 2009
لوح زرین میگیرد این اروند؛ نه فقط از نظر درسی، که از نظر اخلاقی. بله روزسه شنبه – 29 اردیبهشت 1388 – خانم نسرین حاج حریری، مدیر دبستان بنی هاشمی کرج، اروند درویش – که من باشم – را به عنوان رتبه اوّل معرفی کرد و این لوح زرین را به من داد. قیافهی […]
درباره مناسبتها، خاطرات روزانه | 12 نظر »
یکشنبه, می 17th, 2009
و سرانجام روز موعود فوتبالی اروند فرارسید و پدر به قولش وفا کرد … واقعاً جاتون خالی، چه کیفی داره آدم زیر بارون تو زمین چمن فوتبال بازی کنه … تازه پدرشم تماشاچی ویژهاش باشه. امروز در مدرسه فوتبال باشگاه بایرن به مدیریت آقا مجید فشخامی ثبت نام کردم و تازه بعد از دیدن […]
درباره خاطرات روزانه | 18 نظر »
شنبه, می 16th, 2009
تا حالا این همه آدم رو ندیده بودم که همشون بخوان کتاب بخرند … وای که ما چقدر پرفسور داریم! نداریم؟! به هر حال امروز با پدر رفتیم نمایشگاه کتاب و من سه تا کتاب داستان خریدم، جون که قصههای شبونهی پدر به پایان رسیده و دیگه حرفی نداشت برام بگه! البته اون هم […]
درباره مناسبتها، خاطرات روزانه | 2 نظر »
جمعه, می 15th, 2009
از روز سهشنبه با پدر قرار گذاشته بودم که تکلیف ثبت نام مرا برای کلاس فوتبال در تابستان روشن کند. پدر هم در حضور بابای فردا تلفنی به من قول داد که پنجشنبه اقدام خواهد کرد. من نیز برای این که این موضوع نه یاد خودش برود و نه یاد من؛ از این ابتکار […]
درباره خاطره سبز، خاطرات روزانه | 3 نظر »