اروند | دل نوشته ها | مهار بیابان زایی | فوتوبلاگ | آلبوم عکس اروند

بایگانی برای موضوع "خاطرات روزانه"

کاش قانون جاذبه وجود نداشت!

چهارشنبه, آگوست 26th, 2009

امروز داشتم با پدر از خونه‌ی مادرجون برمی‌گشتم و تو راه ازش پرسیدم: این قانون جاذبه به چه درد می‌خوره؟ کاش اصلاً نبود! پدر: خودت چی فکر می‌کنی؟ اروند: من فکر می‌کنم به هیچ دردی نمی‌خوره و فقط باعث شده تا ما نتونیم پرواز کنیم! پدر: چرا دوست داری پرواز کنی؟ اروند: خُب معلومه … […]

دنیای بدون پشه‌بند، انگار چیزی کم دارد! ندارد؟

سه‌شنبه, آگوست 25th, 2009

آقا نمی‌دونید این پشه‌بند در اون خنکای شب‌های بام ایران، چقدر می‌تونه لذت بخش باشه … من که هیچ، امّا پدرم ول کن پشه‌بند خونه‌ی عمو هومان نبود که نبود … انگاری با پشه‌بند می‌رفت تو دل خاطراتی که هم چهره‌اش را مشعوف می‌کرد و هم یه جورایی افسوس و آه و حسرتش را به […]

سفر به شهری که به ستاره‌ها نزدیک‌تر از هر جای دیگری است!

دوشنبه, آگوست 17th, 2009

     تا ساعاتی دیگر رهسپار استانی می‌شویم که فقط یک درصد از خاک ایران را اشغال کرده، امّا به اندازه‌ی 10 برابر وسعتش، از منابع آبی ایران بهره‌مند است! به همین دلیل، از چهارمحال بختیاری با عنوان پرآب‌ترین استان کشور نام می‌برند. در این استان تا دلتان بخواهد آبشار وجود دارد، تالاب وجود دارد و […]

و سرانجام در باره الی را دیدیم!

جمعه, آگوست 14th, 2009

      یکشنبه پیش، بعد از یه خیابان‌گردی مفصل در خیابونای همیشه شلوغ پلوغ تهرون، دوباره رسیدیم به اریکه‌ی ایرانیان و چاره‌ای نداشتیم جز آن که «در باره‌ی الی» را ببینیم! چون که سأنس‌های سینما آزادی، سینما فرهنگ، سینما کانون و … به ما نخورد. واسه همین ایندفعه تسلیم مامانی و پدر شدم و نشستیم در […]

وقتی که اروند سوپرمن می‌شود!

جمعه, آگوست 14th, 2009

    خیلی دوس دارم پرواز کنم … خیلی دوس دارم مثل سوپرمن قوی باشم … خیلی دوس دارم بتونم به همه‌ی مردم کمک کنم … امروز پدر بخشی از تلاش مرا به ثبت رساند تا در وبلاگم بتونم سوپرمن باشم. انشاالله یه روزی هم در بیرون بلاگم بتونم واقعاً به مردم کمک کنم؛ حالا چه […]

این آقاهه اون بالا داره چیکار می‌کنه؟!

سه‌شنبه, آگوست 11th, 2009

      روز شنبه گذشته رفته بودم اداره پدر، چون که برای ما اردوی دانش‌آموزی برگزار شده بود. جای شما خالی، کلی بازی کردیم؛ از طناب کشی بگیر تا فوتبال و نقاشی و نمایش فیلم و مسابقه … شاید یه روز در مورد اون روز بیشتر صحبت کردم!      منتها وقتی اومدم داخل دفتر کار پدر، […]

دوس دارید اگه فردا صبح از خواب بیدار شدید، چند سالتون باشه؟

سه‌شنبه, آگوست 11th, 2009

تلویزیون روشنه و خبرنگار در حال پرسیدن این سؤال از مردمه: دوس دارید اگه فردا صبح از خواب بیدار شدید، چند سالتون باشه؟ بعضی‌ها می‌گفتند: دوس داریم جوون باشیم، بعضی‌ها دوس داشتند، کودک باشند؛ یه خانوم میان‌سالی هم گفت: دوس دارم مثل همین حالا جوون و سرحال باشم! در این لحظه پدر ازم پرسید: تو […]

5 روز فراموش نشدنی با نیلوفر و علی و مامان و باباشون!

یکشنبه, آگوست 9th, 2009

هفته گذشته 4 تا مهمون دوست‌داشتنی خونه‌ی ما بودند که از راهی دور می‌اومدند. واسه همین نمی‌تونستند زود برگردند و این خیلی خوب بود! بعد از مدت‌ها کلی با هم‌سن و سال‌های خودم بازی کردم و خوش گذروندم و بی خیال برنامه درسی و تفریحی تابستان شدم! کلی با کمان دامول که عمو هومان واسم […]

یه مخ دارم تو پر و صفحه سفید!

جمعه, جولای 31st, 2009

پدر: اروند جان مگه آقای اتابکی (معلم ویولون) به شما نمی‌گه همواره از روی نت بخوان و بزن؟ پس چرا باز به دفترچه نت نگاه نمی‌کنی و واسه خودت آهنگ می‌سازی؟! اروند(با اعتماد به نفس و خونسردی کامل): ای بابا! نت چیه؟ من یه مخ دارم تو پر و باحال و پر از صفحه سفید […]

یاد باد روزگار آبله مرغان … یاد باد!

پنج‌شنبه, جولای 30th, 2009

  دیروز وقتی داشتم از کلاس بسکتبال بر‌می‌گشتم، به پدر گفتم: یادش به خیر … اون موقع که آبله مرغون گرفته بودم، چقدر خوب بود! پدر (با تعجب): چی چیش خوب بود؟! اروند: آخه اون موقع، هر چی می‌خواستم، واسم آماده می‌کردید و لازم نبود تا واسه خودم آب بیارم بخورم! پدر (در حالی که […]

جواب دندان شکن اروند به پدر!

شنبه, جولای 25th, 2009

پدر (بعد از مشاهده کلید بر روی درب منزل): اروند جان! چرا اینقدر حواس پرتی پسرم؟ آخه جای کلید اینجاست؟ اروند (بدون معطلی و با لحنی قاطعانه): حواس خودمه! دوست دارم بفرستمش یه جای پرت … اصلاً به کسی چه مربوط؟!   نتیجه‌گیری اخلاقی: همیشه مهاجم باشید و طلبکار! پیروزی باشماست … شک نکنید!! توصیه […]

چه می‌کنه این اروند!

شنبه, می 23rd, 2009

      لوح زرین می‌گیرد این اروند؛ نه فقط از نظر درسی، که از نظر اخلاقی. بله روزسه شنبه – 29 اردیبهشت 1388 – خانم نسرین حاج حریری، مدیر دبستان بنی هاشمی کرج، اروند درویش – که من باشم – را به عنوان رتبه اوّل معرفی کرد و این لوح زرین را به من داد. قیافه‌ی […]

اروند بایرمونیخی می‌شود!

یکشنبه, می 17th, 2009

     و سرانجام روز موعود فوتبالی اروند فرارسید و پدر به قولش وفا کرد … واقعاً جاتون خالی، چه کیفی داره آدم زیر بارون تو زمین چمن فوتبال بازی کنه … تازه پدرشم تماشاچی ویژه‌اش باشه. امروز در مدرسه فوتبال باشگاه بایرن به مدیریت آقا مجید فشخامی ثبت نام کردم و تازه بعد از دیدن […]

اروند در نمایشگاه بین‌المللی کتاب

شنبه, می 16th, 2009

     تا حالا این همه آدم رو ندیده بودم که همشون بخوان کتاب بخرند … وای که ما چقدر پرفسور داریم! نداریم؟! به هر حال امروز با پدر رفتیم نمایشگاه کتاب و من سه تا کتاب داستان خریدم، جون که قصه‌های شبونه‌ی پدر به پایان رسیده و دیگه حرفی نداشت برام بگه! البته اون هم […]

ترفندهای اروند برای یادآوری به خودش!

جمعه, می 15th, 2009

     از روز سه‌شنبه با پدر قرار گذاشته بودم که تکلیف ثبت نام مرا برای کلاس فوتبال در تابستان روشن کند. پدر هم در حضور بابای فردا تلفنی به من قول داد که پنج‌شنبه اقدام خواهد کرد. من نیز برای این که این موضوع نه یاد خودش برود و نه یاد من؛ از این ابتکار […]



Arvand با نیروی وردپرس فارسی راه اندازی شده است. اجرا شده توسط مانی منجمی. بخشی از http://mohammaddarvish.com/.