بایگانی برای موضوع "خاطرات روزانه"
دوشنبه, می 11th, 2009
امروز یه سؤال ساده از پدر کردم، امّا اون مثل همهی آدم بزرگها دنبال کشف یه موضوع پیچیده از آن بود! که البته باز هم مثل بیشتر اونها به جایی نرسید! بهش گفتم: پدر! به نظر تو نسرین خوشگلتره یا نسترن؟ پدر هم جواب داد: من که هنوز هیچکدومشون را ندیدم! اروند: منظورم فقط اسم […]
درباره خاطرات روزانه، زنگ تفريح! | 96 نظر »
پنجشنبه, آوریل 30th, 2009
یک روز بیادماندنی در دبستان بنی هاشمی … روز اهدا کارنامه ثلث دوم به دانش آموزان کلاس دوم دبستان:
درباره مناسبتها، خاطرات روزانه، عكس ها و يادها | 2 نظر »
جمعه, آوریل 24th, 2009
تا حالا این همه آدم یک جا ندیده بودم که همهشون مثل پدر «زیست محیطی» باشند و واسهشون درخت و گل و گیاه اینقدر مهم باشه! تازه همش بگردند دنبال زباله تا از توی کوهستان جمع کنند. خلاصه این که من هم امروز حسابی با آدمهای زیستمحیطی قاطی شدم و جای شما خالی خیلی […]
درباره مناسبتها، خاطرات روزانه، سفرنامه ها، عكس ها و يادها | 3 نظر »
جمعه, آوریل 24th, 2009
وای که چقدر امروز از دست بازی استقلال در برابر ام صلال حرص خوردم … من که تصمیم گرفتم از امروز طرفدار فجر سپاسی بشم! البته تو باور نکن! این هم تصاویری از حضور اروند در آزادی: چهارشنبه 2 اردیبهشت 88 برابر با روز زمین!
درباره خاطرات روزانه | بدون نظر »
جمعه, آوریل 10th, 2009
امروز – جمعه 21 فروردین 1388 – در مرکز همایشهای رازی دانشگاه علوم پزشکی ایران حاضر شدم تا جایزهای ویژه را از دستان دکتر کامران باقری لنکرانی (وزیر بهداشت) و دکتر علی احمدی (وزیر آموزش و پرورش) بگیرم! باورتان میشود؟ تازه من کوچیکترین آدمی بودم که از دستان وزیر جایزه میگرفتم. زیرا در […]
درباره مناسبتها، خاطرات روزانه | 5 نظر »
پنجشنبه, فوریه 12th, 2009
امروز – 23 بهمن 1387- به اتفاق پدر و دوستامون (عمو داریوش و عمو حسین و پسراشون – امید و امیر و …) رفتیم ورزشگاه یکصدهزار پسری آزادی تا به تماشای بازی تیم ملی فوتبال ایران در برابر کره جنوبی بشینیم. روز بسیار خوبی برایم بود، زیرا این اولین بار بود که ورزشگاه آزادی را […]
درباره خاطرات روزانه، عكس ها و يادها | 2 نظر »
چهارشنبه, ژانویه 21st, 2009
یه روز اومدم خونه و از مامان پرسیدم: خدا چرا ما را آفرید؟ مامان هم یه نگاهی به مادرجون کرد و گفت: چون خدا ما را دوست داره پسرم … اما من بهش گفتم: فکر نکنم! چون که اگه ما رو دوس داشت، پس چرا میذاره این همه آدم تو دنیا زجر بکشند و ناراحتی […]
درباره خاطرات روزانه، عكس ها و يادها | 5 نظر »
چهارشنبه, فوریه 13th, 2008
امروز يه جوك خيلي كوتاه، امّا توپ توپ واسه ماماني و پدر تعريف كردم كه خيلي حال كردند! گفتم: اينجا هم بگم تا شما هم بينصيب نمونيد: يه مرده ميره ميخوره به نرده ديگه برنميگرده! خداييش بامزه بود، نه؟ … ميگم! نكنه اين دو تا واسه دلخوشكونك من به جوكم اين همه خنديدند؟! پيام ويژه […]
درباره خاطرات روزانه | 23 نظر »
چهارشنبه, فوریه 13th, 2008
شب، داخلي، 8 بعدازظهر شنبه، 15 ديماه 86 اين ديالوگ بعد از پايان مشق شب و انجام ديكته توسط مامان به اروند، بين او و پدر شكل گرفت كه در اينجا براي ثبت در تاريخ و عبرت آيندگان! بدون كم و كاست آورده ميشود: اروند (با خونسردي): پدر! تا حالا خودت رو جاي مامان گذاشتي؟ […]
درباره خاطرات روزانه | 2 نظر »
جمعه, ژانویه 4th, 2008
امروز (12 دي ماه 86) برف مياومد، چه برفي … خوشگل، بلوري و از هميشه سفيدتر … اونقدر كه تصميم گرفتم يه برفبازي درست و درمون بكنم و به كمك مامان و پدر يه آدم برفي هم بسازم … جاي شما خالي! مدرسه هم تعطيل بود و حسابي كيف كردم … البته خداي ناكرده […]
درباره خاطرات روزانه | 7 نظر »
دوشنبه, دسامبر 10th, 2007
دوشنبه هفته پيش داشتيم با مامان از آموزشگاه موسيقي سارنگ برميگشتيم و من سعي ميكردم به هر زحمتي كه هست تابلوي مغازهها رو بخونم و درس روخوني رو تمرين كنم … يه دفعهاي آقاي رانندهي آژانس رو كرد به مامان و گفت: معلومه كه اين آقا پسر شما هم خودش خيلي به يادگرفتن […]
درباره خاطرات روزانه | 7 نظر »
یکشنبه, نوامبر 25th, 2007
تق تق تق تق بر در زد بابا از بيرون آمد رفتم در را وا كردم شادي رو پيدا كردم وقتي بابارو ديدم فوري او را بوسيدم بابا آمد نان آورد با لبخندش جان آورد بابا آمد به به به مامان خنديد قه قه قه با او روشن شد خانه او شمع و ما پروانه […]
درباره خاطرات روزانه | 6 نظر »
سهشنبه, نوامبر 6th, 2007
اروند يك دفترچه دارد كه آن را من و همسرم بسيار دوست داريم. در اين دفترچه – كه البته ميتواند شبيه ميليونها دفترچهي جيبي ديگر باشد – اتفاق فرخندهاي را هر از چندگاه شاهد هستيم! درحقيقت، اين دفترچهي يادداشت پسري است هفت ساله كه هنوز سواد خواندن و نوشتن را فرانگرفته، اما مجبور است بسياري […]
درباره خاطرات روزانه | 12 نظر »
جمعه, اکتبر 5th, 2007
اين يكي دو هفته خيلي براي من روزهاي مهمي بوده و البته طبيعتاً چون براي اروند روزهاي مهمي بوده، ميتونه مهمترين رويداد خونوادهي كوچيك من هم به حساب بياد! فكر كنم مهمترينش اين باشه كه سرانجام رسماً پروژهي سواددار شدن رو شروع كردم و به همراه يكي دو ميليون كودك هفتسالهي ديگر، از […]
درباره خاطرات روزانه | 4 نظر »
دوشنبه, سپتامبر 17th, 2007
و سرانجام نخستين اثر مكتوب و مصور اروند درويش بر جريدهي عالم به ثبت رسيد و مورد تحسين پدر و مادر و البته استاد مهربون و معلمهاي عزيز نقاشياش قرار گرفت. پس اين شما و اين داستان زيبا و كاملاً اخلاقي «يه آقا چوپانه با بع بع اي هاش» كه در شانزدهم شهريورماه 1386 در […]
درباره مناسبتها، خاطرات روزانه | 16 نظر »